1294
مفرد سُعَدادلم میخواد برم به قبل از اون روزی که فهمیدم میتونم تو ذهنم با خودم حرف بزنم که بازم بلند بلند خودگویی کنم که از شدت بچگی، کسی فکر نکنه دیوونه شدم و کسی هم نفهمه چی میگم
ادامه مطلب . . .قلمراآنزباننبودكهسرعشقگويدباز ورایحدتقريراستشرحآرزومندی
دلم میخواد برم به قبل از اون روزی که فهمیدم میتونم تو ذهنم با خودم حرف بزنم که بازم بلند بلند خودگویی کنم که از شدت بچگی، کسی فکر نکنه دیوونه شدم و کسی هم نفهمه چی میگم
ادامه مطلب . . .
سر ظهر که میشه، دقیقا همین موقع ها، یهو تپش قلبم میره بالا و بیقرار میشم.
چرا من آدم نمیشم و باز رو آدما حساب باز میکنم ...
باز از خواب پریدم ...
خیلی وقته جای روز و شب عوض شده ...
ادامه مطلب . . .
باز من دارو خوردم خواب اومد تو چشمام. قبل از اینکه اثر واقعیشو رو بدن بذاره، اثر تلقینیش خودنمایی میکنه
خیلیا میگن آدم باید هر پوزیشنی که پیدا میکنه و میتونه بهش ربط پیدا کنه رو درخواست بده تا بالاخره یکیش بشه، منم در حالت کلی مقاومتی در برابرش ندارم، ولی خدایی اعلام علاقه مندی برای همچین چیزی، مسخره کردن خودم و توهین به بررسی کننده های اپلیکیشن نیست؟؟
نوشته بود اگر فکر میکنید سفر چیزیه که حالتون رو بهتر میکنه، یعنی نیاز دارید موقعیت خودتون رو تغییر بدید؛ وگرنه اون سفر هم تموم میشه و باز برمیگردید همون جهنمی که ازش فرار کردید!
بعد از چند روز انتظار بلیت پیدا شد و کنسلش کردم
بله
قصه اینه که هر وقت من به درجه رفیع فحاشی به زمین و زمان میرسم، یه مریضی خوشگل، یا درد درست حسابی، در نقش چوب خدا، میاد سراغم
نمیدونم چرا خدا یه بار با پووووووول زیاد و موفقیت رشک برانگیز امتحانمون نمیکنه 🤷🏽♂️
رفیق ۱۵ ساله مو دیدم، میخواستم صداش بزنم، اسمش یادم نمیومد!
چی بگم...
یه شبایی هم هست
خوابت میاد
لهی از خستگی
ولی میترسی پلکات بسته بشه و باز کابوس ببینی ...
هیچی خشممو کم نمیکنه؛ فقط منتظرم ببینم قراره کی لبریزش کنه ...
ادامه خصوصی
ادامه مطلب . . .
میخواید یکیو پاره پاره کنید؟ یکی که خودش در حال متلاشی شدنه؟
هیچ ابزاری بهتر از زبونتون نیست، راحت ازش استفاده کنید
دقیقا همون روزایی که تحمل تنش و اعصاب خوردی آدم به کمترین حد ممکن میرسه، زمین و زمان در خدمت سقلمه زدن به آدم بر میان
چیکار کرد با من این آیلتس در به در که امتحانش هم دادم و تموم شد، اما از امتحان زبان میترسم! کاش اگه پذیرش گرفتم، از امتحان بقیه درسا نترسم ...
یه رازی دارم: وقتی آرشیو چت کسی رو پاک میکنم (دو طرفه پاک نمیکنما، برای خودم فقط پاکش میکنم) یعنی دیگه رو اون آدم حساب نمیکنم ...
بعد از اون هربار حرف بزنیم باز با پایان مکالمه چتش پاک میشه
سرم سنگینه
مغزم
مثل یه تیکه دنبه که با گوشت کوب آشپزخونه حسابی نرم شده و اماده به سیخ کشیده شدنه ...
بقیه ش خصوصیه
ادامه مطلب . . .
هیچی از دیشب یادم نمیاد
فقط میدونم انقدر بد خوابیدم که با خلق تنگ و حال جفنگ بیدار شدم
روز زشتی در پیشه؟
یه رابطه ای بین اینکه من فیلم insomnia رو دوست دارم و اینطوری مریضوار بیخواب شدم هست
این رفیق ما عشق آمریکاست
ولی من فقط چون داداشم یه روز درمیون زنگ میزنه میگه نوشتی یا نه انجامش میدم هر سال

بابام که فوت کرد، با مامانم رفتم ولایت و اونجا موندم
به محل کارم هم گفتم نمیام دیگه
۵شنبه ها صبح میرفتیم سر خاکش
من میشستم یه گوشه، مامانم زیارت عاشورا و قرآن میخوند تا ظهر. بعدشم همونجا کنار بابام نماز میخوند و منم تمام این مدت تماشاش میکردم.
یه بار با خودم گفتم: خوشبحال بابام که همچین زنی گیرش اومد. اعتراف میکنم دلم خواست وقتی مردم یه کسی باشه که بیاد بالا سرم نماز بخونه گاهی ...
یک به دل من بگه امروز جمعه نیست و الانم خیلی مونده به ساعت 12
چرا اینطوری میکنه با من این لامصب ...
خواهرم یه ویدیو نواب ابراهیمی فرستاده میگه مث تو داره مرغ میپزه
گفتم آفرین این درسته؛ نواب مث من
به هر حال من که از کسی یاد نگرفتم، خودم این طعم و عطرا رو ترکیب کردم
اصن نمیدونستم یه غذای رسمی و اسم دار به حساب میاد 🤣
۹ سال پیش
دقیقا همین موقع
داشتم تو اتوبوس واحد گریه میکردم و میرفتم سمت خونه که شناسنامه بابامو برای ابطال ببرم بیمارستان ...
لب تزریق، دماغ عمل، لباس سرتاپا مشکی، دیالوگش اینه:
برادرا! خواهرا! گُل بخرید ازم! ثواب داره!
اوه اوه داشتم خط بالا رو مینوشتم اون یکی اومد ماسکشو آورد پایین با این حرف بزنه؛ توصیفش:
لب تزریق، دماغ عمل، لباس سرتاپا مشکی، دیالوگش اینه:
برادرا! خواهرا! ازم آدامس بخرید! بخدا نیاز دارم!
رسماً تو دیوونه خونه زندگی میکنیم!!! شایدم فقط من دیوونه م که اینا رو درک نمیکنم ...
نتیجه اخلاقی: تو مترو اگه فروشنده یا گدایی ماسک داشت، میتونید احتمال بدید که هرچی هست نیازمند حساب نمیشه!!!
خیلی وقت بود تو مترو ننشسته بودم که برم آخر خط
کاش اگه جایی پذیرش گرفتم مترو داشته باشم
وقتی وقتی اینجوری دلم بگیره میمیرم
از صبح گفتم میخوام برم بیرون
انقد پایه پیدا نشد که فقط واسه اینکه خودمو برنده نشون بدم، پاشدم لباس پوشیدم و زدم بیرون.
اومدم مترو
کتاب هم آوردم
میرم تا آخر خط و برمیگردم
اصن شایدم ۲ بار رفتم و برگشتم
شایدم یه تعویض خط هم برا تنوع داشته باشم
دیوونه م دیگه
چه کنم...
اگه مترو بودید و یه جوون عینکی کچل سرمه ای پوش کتاب به دست دیدید، خونسردی خودتون رو حفظ کنید و با احتیاط ازش فاصله بگیرید
داداشم آدم خوبیه ها
ولی از اینکه هر روز بیشتر شبیهش میشم گاهی عصبانی میشم
شکل خنده، مدل راه رفتن، حتی اینکه مرتب سینه مو صاف میکنم
قدیما حتی میشد عکسای اونو وقتی همسن من بود رو بجای عکسای خودم بذارم
ولی الان
حس میکنم هویت بصری برا خودم ندارم، علاوه بر بقیه هویتای دیگه که ندارم...
یه جا میخواستم اپلای کنم، رزومه با فرمت europass خواست. حالا نشستم همه چیزایی که تو رزومه دارم اونجا وارد میکنم. فرایند خسته کننده ای هست؛ دو خط وارد میکنم، پامیشم میرم و تا نیم ساعت بعد برنمیگردم ...
یه وبلاگ میخوندم واسه یه دانشجوی دندانپزشکی بود. البته مثل خیلی از وبلاگهای دیگه توش کامنت نمیدادم و ساکت میخوندمش. خیلی وقته آپدیت نشده. رفتم ببینم آخرین مطلبش چیه و دیدم محتوای یادداشتش معنی خوبی نمیده
یعنی
شاید خودشم داره حرفایی که من اینجا درباره ش مینویسم و فکرایی که تو ذهنمه رو میبینه و حس میکنه ...
من اونی ام که در به در دنبال پایه میگرده بره بستنی بخوره ...
چرا خانواده ما کلا هر تفریح و فرصت وقت گذرونی که من دوس دارم نمیپسندن؟ غریب افتادم وسط اینا 😅
دختره که معلوم بود حسابی هم خسته و کلافه شده، یه هولدر و دوتا لیوان [احتمالاً] قهوه وایساده بود جلو در آموزشگاه، منتظر [احتمالاً] پارتنرش که از کلاس بیاد بیرون و با هم باشند
امیدوارم اونی که قرار بود از در بیاد بیرون و ببیندش، این خستگی رو رفع کنه با برخورد گرمش
این همه آدم تو زندگیمن، چندین برابرش بودن یا اومدن و بعدش رفتن، و قطعا خیلیا هم بعدا یه گوشه از سرنوشتم رو میبینن؛ ولی فقط یه نفر بود که با مهربونی گفت: چقدر برای رسیدن به هرچیزی سختی کشیدی ...
اعتراف میکنم اون لحظه، این پسر ظاهراً محکم و بیتفاوت که همه چی رو به هیچ میگیره، سپر دفاعی و ماسک همه چی آرومه ش افتاد و یه لحظه تبدیل شد به پسر بچه ۵ساله ای که آب جوش ریخته رو دستش و داره میسوزه ...
آقا
من از نهار برگشتم و فقط خواستم در راستای پست رمزدار دیشب بگم بهم ایمان نیارید! ماجرا این بود که بهشون بن رستوران داده بودن و داشت میسوخت :))
خسته دارم میرم کلاس. امروز تقریبا کار خاصی نکردم ...
اونروز سر کلاس باید در مورد یه آیتم حرف میزدیم که از گذشته برامون مونده و دوستش داریم و بیش از ارزش مادیش واسمون مهمه
و من در مورد این لاکپشت سیاه لاستیکی گفتم که مال خواهرزاده م بود و بعد از تعمیرات خونه شون، خواهرم گذاشته بودش توی دور انداختنیا، اما هنوز بعد از 20 سال زنده ست و به من نگاه میکنه ...
بهش حسودیم میشه ...
چرا امروز و امشب اینطوری دلگیره ...
حرف خیلی مهمی زدم
لطفاً گوش کنید ... اینجا
خبر خیلی خوب اینکه دیشب استادم فرم ریکام رو سابمیت کرده
نمیدونم چرا ایمیل دانشگاهیم توی outlook گوشی sign out شده و دیگه نمیشه واردش شد
واسه همین نوتیف ایمیل رو نگرفتم همون موقع و مجبورم هر روز صبح خودم ایمیلای اونور رو چک کنم
نمیگم دوست ندارم PhD پذیرش بگیرم، ولی این رشته با وجود ارشد مجدد بودنش توی این دانشگاه عیاری داره که قند تو دلم آب میکنه؛ به هر حال رزومه من برای دکتری دانشگاه های تاپ ضعیفه، اما با ارشد یه دانشگاه خوب شانسم برای خیلی چیزا از جمله تدریس توی دانشگاه های معمولی بالا میره ...
این سوژه مسخره رو حیفه ثبت نکنم:
کلاس زبان رفتن، حتی بعد از اینکه آزمون دادی و مدرک گرفتی، بازم اضطراب خودشو داره
پس نباید فکر کرد که قراره اون دلهره تموم بشه 🫠
اگه یکی از شهرهایی که رفقام هستن اپلای کنم، میتونم با خیال راحت ازشون خواهش کنم اجازه بدن همخونه بشیم، ولی همیشه یکی از چیزایی که رو مخمه اینه که با آدمی هم اتاقی بشم که طبق فرهنگ جامعهی اونجا بخواد زندگی کنه.
من با هیچ موجود زنده ای توی فضای عمومی مشکل ندارم، اما نمیتونم و نمیخوام مثلا با کسی هم اتاقی باشم که الکل مصرف میکنه
و معضل خیلی از شهرها و دانشگاه ها اینه که اتاق و خوابگاه های دانشجویی اشتراکیه و تنها فضای خصوصیش مستراح بدون آب و آفتابه ست...
هی یه چیزی میبینم، یا میشنوم، یا میخونم، که باعث میشه فکر کنم کسی که اون محتوا از ذهنش در میاد، حتی اگه خیلی از من بزرگتر باشه، هیچی از زندگی و دنیا و آدما نفهمیده!
البته نقطه مقابلش هم کم اتفاق نیفتاده که فکم بیفته و با خودم بگم خوشبحال این ادم که اینقدر میفهمه...
ادامه مطلب . . .
اینو تا حالا هیچجا نگفتم و ننوشتم:
اعتراف میکنم حسم فریاد میزنه که هیچی بلد نیستم؛
نه زبان، نه معماری، نه شهرسازی، نه محیط زیست
یه سری واژه و یه حجم از دانشی که مثل ابر از دور بزرگ و حجیمه و از نزدیک، هر جنبنده ای میتونه بی هیچ اثری از توش رد بشه ...
خب
من نمیخوام از طریق واسطه رزومه بفرستم برای جایی
حالا وقتی کسی بهم لطف داره و میگه رزومه ت رو بده بفرستم برای چند جا، چی بگم که هم اعتباری که برام قائله از دستم نره، هم موضوع رو درک کنه؟
اگه مطمئن بودم ۶ ماه دیگه زندگیم در چه مرحله ای هست حتما کمکشو میپذیرفتما...
یه لحظه امیدوارم، یه لحظه ناامید. دوقطبی نیستما، ولی هر لحظه یه چیز رو چک میکنم و نتیجه ش میشه دلگرمی یا دلسردی.
درسته که آدم باید به خودش متکی باشه، ولی اردیبهشت که به نیمه نزدیک میشه، نمیتونم هر روز به این فکر نکنم که اگه بابام بود زندگیم شاید یه جور دیگه میگذشت ...
پارما سابمیت شد
دانشگاه به درد بخوری نیست به نظر من حقیقتا
ولی خب
همونطوری که گفته بودم مجانی بود ثبت نامش و مدارک محدودی هم میخواست
حالا دیگه زوم کنم رو چندتا پوزیشن دکتری که ددلایناشون نزدیکه و خیلی هم جذابن لعنتیا ...
سن که میاد بالا، آدم متوجه میشه دنیا اونقدرا هم پیچیده نیست؛ اون اوتوپیا هرگز وجود نداشته که توش هر اتفاقی بر اساس زنجیره ای از پیش نیازهای سلسله مراتبی و قابل پیش بینی افتاده باشه. خیلی ایده آل تحلیل کردن هر پیشامد مثبت یا منفی، هرچند زیبا به نظر میرسه، اما دور از واقعیته.
اینجا درست همونجاست که با خودت میگی بحث کنم که چی بشه، بذا طرف هرجور دوس داره فکر کنه. اون وقت حکایت دیدن چوپانی به راه موسی میشه؛ هرچند همیشه قرار نیست موضوع مدح و ثنای کردگار باشه و گاهی برعکسه.
ولی بیخیالی، پادشاهیه
ادامه خصوصی
ادامه مطلب . . .
یکی از دلایل داغون بودن رنگینک یه دانشگاه میدونید چیه؟ عجیب غریب بودن سیستم پذیرشش!
یعنی من از صبح دارم تو این سایت در به در میگردم و هنوز پیدا نکردم کجا میشه مدارک آپلود کرد.
حالا دانشگاه داغونی هم هستا، ولی چون اپلیکیشن فی نداره گفتم بی هزینه یه ثبت نامی هم کرده باشم
یادداشت کنیم: دانشگاه پارما کلا کنکله
از صبح دو تا از همکلاسیای کارشناسی از جلو چشمم کنار نمیرن
دال و ز
من ۲۲ سالم بود وارد کارشناسی شدم، اینا ۱۸ ۱۹ بودن
روزی که به اصطلاح مراسم ورودی جدیدا برامون برگزار میشد، این دو تا دیر اومدن
بعداً دال گفت صبح زود رفته بودم خونه ز
دیگه تا لباس بپوشیم و برسیم دیر شد!
خونه دال کجا بود؟ کرج!
خونه ز کجا بود؟ تهرانپارس؛ طبقه بالای خونهی پدر مادرش ...
چند هفته بعدشم دیگه ارتباطی نداشتن با هم...
استاد داره رایتینگای ترم قبل زبان اموزا رو میخونه و کامنت میده؛ حدود ۴۵ دقیقه از کلاس رفته ...
رفیق من زعفرون فله ای میخره کیلویی ۱۰۷ میلیون، این پسره داره تو مترو میفروشه مثقالی ۱۰۰ تومن!
محض اطلاع عرض میکنم که یک مثقال اندکی بیش از ۴.۶ گرمه!!!
نمیتونم باور کنم آدم انقدر راحت نون غیرحلال بخوره ...
هم دارم اپلای میکنم، هم رزومه کاری داخلی و خارجی میفرستم، هم دنبال کار کردن و بهتر کردن مهارتامم
این وسط یه کلاس زبان نوشتم که هم افت نکنم و هم تو فاز استفاده ازش باشم که اگه اینترویو گرفتم یا هرچی، تته پته نکنم
حالا جناب مادر و خواهر شاکین
چقدر کلاس میری؟ چرا نمیری سر کار؟
انگار دارم روزانه ۶ تا جاب آفر ریجکت میکنم!
دختره جلو افتاده
بابای پیرش پشت سرش میره
این همراهی بیمار توی بیمارستانه؟
خدا منو ببخشه، حس میکنم باباشو با سگش که باید دنبالش بره اشتباه گرفته ...
خوبه که بچه مچه ندارم، فقط کاش پیر هم نشم و قبل از محتاج شدن ...
روزی هزار بار خدا رو شکر که آدم بد دهنی نیستم؛ کی این همه کلمات رکیک محاوره شده که تو مکالمه عادی روزانه هم ولشون نمیکنن یه عده ...
کسی میخواد حالم رسما بهم بخوره، میتونه موقع غذا خوردن به چشمم نگاه کنه و کلمات زیرشکمی بکار ببره :/
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه؟
کی همچین مزخرفی گفته آخه!
آدم باید به موقع حرکت کنه و به موقع برسه؛ اگه اون زمانی که درست بوده حرکت نکنی، ممکنه رسیدن و نرسیدنت زیاد تفاوتی نداشته باشه ...
درواقع یه عده میگن مقصد مهمه و یه عده هم میگن مسیر
اما چیزی که مهم تر از هر چیزیه
شروعه ...
به شدت خستگی روحی دارم
به شدت
دیدی غروب شد دلگیر شد
اصن جمعه جز این باشه باید تعجب کرد
به من باشه از ظهرش میرم تو یه سوراخی که نه ساعت باشه نه هر ابزار تشخیص زمان دیگه ای
میخوابم تا سیاهی شب بیدارم کنه
داداش خجسته ما رو باش
زنگ زده میگه داری ۴۰ ۵۰ تومن بدی بذارم بانک چندماه بمونه وام بگیرم؟
والا اگه داشتم دریغ نمیکردم
ولی من چندرغاز تو حساب دارم که اگه ادمیشن گرفتم بتونم سابقه حساب مورد قبول به سفارت بدم
ولی وقتی کسی از آدم پول میخواد و مجبورم بگم نه، خجالت میکشم ...
باز این شب لعنتی اومد ...
ذهنم همزمان پر از پر و پر از خالیه
نه باید اجازه بدم خستگی جلو فعالیتمو بگیره
نه حق دارم فک کنم همه چی تموم شده
باید برای تک تک پوزیشنایی که پیدا کردم اپلای کنم
حتی اگه یکیش قطعی شد، بازم ممکنه موقعیت بهتری پیدا بشه
زندگیه دیگه؛ نکنم چه کنم ...
با اخم و اعصاب خط خطی نوشتما، با فاز اکتیو بودن نباید اشتباه بشه ...
در راستای پست قبلی...
ادامه مطلب . . .
راستشو بگم؟
ادامه مطلب . . .
زدم بیرون
مضطربم کماکان
دوست ندارم به خوردن پرانول عادت کنم
از دم غروب بیرون بودن بدم میاد ولی یجورایی نمیخواستم تو خونه باشم
الان لازمه گوش و زبونم کار کنه، نه چشم و انگشتم
و امنیت لازم دارم که یکی نگم و صدتا بریزم تو خودم
استاد هم ایمیل داد و اوکی کرد ریکام رو، منم از توی پرتال دانشگاه براش لینک فرم ریکام رو ارسال کردم و توی ایمیل هم اطلاعاتی که خواسته بود براش فرستادم
دیگه تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد ...
ادامه مطلب چیز خاصی نیست؛ فقط اسکرین سابمیت اپلیکیشنه ...
ادامه مطلب . . .
خب
اپلیکیشن فی پرداخت شد
فقط مونده ریکام استاد
امیدوارم جواب ایمیلمو بده
وقت زیادی ندارم سابمیت کنم و ببندم اپلیکیشنو...
بهش فکر میکنم؟ نه
ممکنه انجامش بدم؟ بله
حالا اونو ولش، در مورد یه چیز دیگه، آره یا نه؟
حالا نه استادم جواب ایمیل درخواست ریکام رو داده، نه دوستم که قرار بود اپلیکیشن فی رو بده جواب تلفن میده ...
گشنمه. چند روزه حس میکنم غذامون درست نیست. البته حسم درسته ها. کربوهیدرات زیااااااد و پروتئین کم. این مدلی که نمیشه زندگی کرد
افتادم به خزعبل گویی شبانه!
دنیای من خیلی کوچیکه
از سر شب که آی.پی. رو زدن و هنوز نتونستم فیلترینگ دو دور بزنم، فقط تونستم با پروکسی به تلگرام برسم. یوتیوب و اینستا که باز نمیشه. وبسایتایی هم که معمولا چک میکنم خبری و تحلیلیه که این وقت شب به روز نمیشن. الان من این مغز لامصبو چطوری سرگرم کنم که دست از سرم برداره و یه کوه حرف رو آوار نکنه رو من؟؟ به کجا فرار کنم؟؟
مشکل اینجاست که من حتی تخیلاتم برا خر بازی هم تنهایی نیستن!
مثلا الان میثم دقیقا اونور کره زمینه ولی من دلم میخواست اینجا بود و همین الان دوباره با هم میرفتیم تجریش و با بی آر تی تا راه آهن میرفتیم و برمیگشتیم و تو راه حرف میزدیم. تهشم کله صبح حلیم سید مهدی میخوردیم و میومدیم خونه تا لنگ ظهر میخوابیدیم
خیلی بده که من شبا دلم میخواد حرف بزنم و حرف بشنوم و کسی هم نیست این دور و بر
مثلا یهو از خواب بیدار میشم و ناخودآگاه یه آهنگ رو زمزمه میکنم ...
من فقط عاشق اینم، حرف قلبتو بدونم الکی بگم جداشیم تو بگی که نمیتونم ...
الکی، سیاوش قمیشی
سن که کمه، بزرگترین رازای آدم، ناگفتنی ترین حرفای آدم، خیلی ساده تر از اونی هست که به نظر میرسه
ولی آدم هرچی بالاتر میاد، پیچیده تر میشه، همونطوری که زندگی عجیب تر میشه و معادله ش متغیرای بیشتری رو در بر میگیره
حالا دیگه پیدا کردن آدم امن حتی سخت تر از قبل میشه
و البته آدمیزا دسخت تر اعتماد میکنه چون تجربه های تلخ ضربه خوردن از اعتمادای قبلی رو داره
چند روزه دلم هوای قدیمایی رو کرده که ماهی یکی دوبار محمدحسن رو میدیدم و کلی زیر و بم دنیا رو ورق میزدیم ...
به طرز عجیبی خوابم میاد ولی دقیقا الان به شدت دلم خوابیدن نمیخواد
ذهنم خسته س
انگاری یه لباس نخی که شسته شده ست که رو بند پهنش نکردن و همونطوری چلونده شده خشکیده شده
تمیزه
ولی نمیشه اینطوری ازش استفاده کرد
دیگه دارم هم رزومه داخلی میفرستم هم خارجی. هم شرکتی هم دانشگاهی. هم همه چی هم هیچی
من نمیدونم این چه بیماری ای هست؛
یارو میگه به دختر نباید آبنبات چوبی بدید بخوره، معنی بدی داره!!
خب بی شرف مغز تو مریضه، مغز تو مستهجنه، مغز تو فاسده
چی بگم آخه ...
حس میکنم دلم میخواد به یکی بگم دلم تنگ شده برات
ولی واقعا نمیدونم به کی بگم!
یه جایی هم خوب نوشته بود:
من از دور خشک و سردم، یکم که نزدیک بشی شوخ طبع و مسخره میشم، و اگه فاصله رو باز کمتر کنی میبینی که دارم تو غم غرق میشم ...
نه که بحث الان در سن 35 سالگی باشه
من تا همیشه که به یاد دارم نمیتونستم با کسی از اهالی خونه مشورت کنم چون متفق القول آدم رو برحذر میداشتن از ریسک کردن، اقدام عاجل داشتن، و تلاش کردن
یعنی بلا استثنا دو تا شاخصه همزمان رو دارن: هم کمال گرا هستن، هم سرزنش گر
اگه کاری نکنی، میگن چرا کاری نمیکنی؛ اگه کاری کنی، میگن چرا فلان کارو نمیکنی
یعنی در تعارض کامل با هر اتفاقی هستن: نه به راه بادیه رفتن، نه نشستن باطل
و من این منو فرسوده تر از چیزی که به نظر میاد کرده
آخه هرچی بگم تف سر بالاس ...
از این به بعد مینویسم ادامه ش خصوصیه که دیگه نرید رمز بزنید بعد فک کنید رمز عوض شده و بهتون ندادم. کسایی که رمز فعلی رو دارن، آدمای امن و مورد اعتماد من هستن که باهاشون خوردن آبگوشت رو شریک شدم ;)
البته صادقانه میگم همه در یک لول نیستن، اما همه حداقل شناخت و اطمینانی که لازمه بهشون داشته باشم تا رمز داشته باشن رو دارن
خلاصه اینم ادامه ش خصوصیه ...
ادامه مطلب . . .
کاش اگه خدا ز حکمت بسته دری، چشم و روی ما رو هم گشاید در راستای دیدن و قرار گرفتن دربرابر در دیگری ...
تازه گشنم هم هست نصف شبی!
خوابم میاد
دقیقاً عین عطاران تو سکانس آخر فیلم خوابم میاد...
یه ور دلم میدونم اون دانشگاه انگلیسیه جوابش مثبت نخواهد بود، و یه ور دیگه ی دلم میخواد یه جوری بشه که ایمیل بعدیشون بهم زودتر فرستاده بشه و اوکی داده باشن.
دارم دیوونه میشم. اگه اینجا ننویسم خفه میشم ...
ادامه مطلب . . .
"سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛
دوسش داشتم، مثلا.
خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید.
من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم،
اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم،
هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی
فردین صاحب الزمانی
و من
هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم
اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم
دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم
و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم
فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم