
1742
مفرد سُعَدااستفاده من از تنهایی اینطوریه که:
۱. کنار نهار یا شام حتماً سیر خام میخورم
۲. خونه رو با یه چراغ مطالعه روی میزم و یه چراغ هود روشن نگه میدارم بقیه رو خاموش میکنم
قلمراآنزباننبودكهسرعشقگويدباز ورایحدتقريراستشرحآرزومندی
استفاده من از تنهایی اینطوریه که:
۱. کنار نهار یا شام حتماً سیر خام میخورم
۲. خونه رو با یه چراغ مطالعه روی میزم و یه چراغ هود روشن نگه میدارم بقیه رو خاموش میکنم
حال نداشتم چای دم کنم تنهایی بخورم
لیمو امانی و هل و چندتا دونه فلفل سیاه انداختم تو قوری و با آب سرد گذاشتم در کتری در حال جوش که تو دمای زیر ۱۰۰ آروم آروم دم بکشه؛ گمونم به وقت نهار، یا همون حوالی، برسه
تحویل ماشین آبان ماه باید باشه؛ ولی گویا بخاطر حکم باطل شدن افزایش قیمتا، تصمیم گرفتن زودتر بقیه پول رو بگیرن!
کله صبح جمعه پیامک اومده که بقیه پول ماشین رو بریزید بحساب
من هنوز با رعنا خدافذی نکردم ...
هرای تو افکند زلازل...
البته فشم ربطی به دماوند نداره، ولی آتشفشان هم بیاد کلکسیون تجربههامون تکمیل بشه :))
خواهرم تلفن زده، میگه راننده اتوبوس گفته پلیس راه پیادت میکنم
گفتم پلیس راه ۱۰ کیلومتر بیرون شهره
گفت به هر حال شهره دیگه
گفتم نشد
تلفنو که قطع کرد زنگ زدم شرکت تعاونی، یه شکایت از راننده ثبت کردم، و گفتم غلط کرده ناموس مردمو میخواد وسط بیابون پیاده بکنه. نمیخواست بره تو شهر نباید بلیط میفروختید
خلاصه که اسم و مشخصات رو گرفتن و دوست دارم فردا صبح خواهرم بگه فایده نداشته تا اون تعاونی رو روی سرشون خراب کنم
باز خوابم میاد و نمیتونم بخوابم
سکوت خونه کشنده س ...
در یک هفته پیش رو شاید مشکل غذا درست کردن نداشته باشم، ولی قطعاً به خاطر دیر غذا خوردن اذیت میشم
اینم یکی از باگای منه که از تنهایی غذا خوردن متنفرم و معدهام باید به درد بیاد تا سر سفره بشینم
بهش میگن گفت و گو
ولی من الان فقط بخش دومش رو لازم دارم
سر تا پا گوش باشم و بشنوم و بشنوم ...
فاقد علایم حیات ...
ادامه مطلب . . .متأسفانه زندگی کماکان ادامه داره؛ و خوشبختانه من، حتی اگه به ستوه بیام، آدم جا زدن نیستم
خب
خواهر محترم میره ولایت
یک هفته یا کمی بیشتر، من میمونم و خودم و خود و خویش و خویشتن
سر کلاس یهو پاشد با کتاب زد تو سر دو تا از دوستاش که کنارش نشسته بودن (شوخی بود حرکتش) و من یهو وقتی این صحنه رو دیدم گفتم a negative point for you و اون یهو شوکه شد و سرشو گذاشت روی میز و بعد شروع کرد تو بغل یکی از همونایی که زده بود تو سرش، گریه کردن
خم شدم رو سرش و گفتم it's not important، don't worry اومد بالا و با لبخند و اشک گفت دست خودم نیست تیچر
داستانی شد
رفتم سر کیفم و یه دونه لواشک درآوردم دادم بهش
باز یکی دیگه از اونا که زده بود تو سرش با شوخی گفت: بیرون کلاس ازت میگیرمش
گفت عع؟ come here
گفتم حالا لواشک رو باز کن و دوستاتو نگاه کن و با لذت و آرامش شروع کن به خوردن
کلاس رفته بود رو هوا، خنده و مسخره بازی
هیچی دیگه
بخیر گذشت
بعد از کلاس از راه پله که وارد محوطه شدم و رفتم سمت در، دیدم یکی تو تاریکی داره میدوه سمتم!
رسید بهم دیدم خودشه و دستش سمتم درازه
گفتم این چیه؟
گفت تیچر لواشکه برا شما خریدم
بعد دیدم اون سه تای دیگه هم وایسادن همگی با هم دارن لواشک میخورن
حسابی هوس کرده بودن ؛)
امشب دیرتر از همیشه میرسم خونه. پدر یا مادر بچههایی که سر کلاس مشکل دارن، جلسه هم نیومدن. و من این مورد رو هفته آینده توی آزمونی که بذاره از بچههاشون بگیرم منظور خواهم کرد.
خوابم میاد و به شدت گرسنه م ...
بالاخره تونستم عکس افتابگردون رو بگیرم ...
البته اون رو اینجا منتشر نمیکنم چون اگه کسی یکم تهران رو گشته باشه خیلی راحت میتونه خونه مون رو توش پیدا کنه ؛)
وقتی اینطوری لبخند میزنم، یعنی اوضاع خیلی خیطه، فقط حفظ ظاهر لازمه ...
ادامه مطلب . . .«در این وضعیت، امید نه بهعنوان نیرویی معطوف به عمل، بلکه به رؤیایی خاموش و درونی تبدیل میشود. ارنست بلوخ این وضعیت را با تعبیر «هنوز ناآگاه» یاد میکند؛ یعنی امیدی وجود دارد که از بین نرفته است، اما خصلت آن چنین است که اصطلاحاً توان ندارد: بیقدرت است، تعیینکننده نیست و ناتوان مانده است. بنابراین، به امیدی بیرمق تبدیل شده است.»
یه شبایی حقشون بود خیلی خوب به صبح برسن، اما در بی مزه ترین حالت ممکن گذشتن...
نمیدونم اینکه من هر روز از جلوی دانشکده شهرسازی رد میشم یه نشونه خوبه یا مقدمه یه شکنجه بزرگ؛ فقط میدونم این وسط مقصر اصلی دانشگاه آزاد هست که مصاحبه داوطلبهای دکتراش تا ۲۵ مرداد بوده و به همین خاطر اعلام نتایج نهایی با تاخیر انجام میشه!
ادامه مطلب . . .الان در همین لحظه پیچک ابی رو لازم دارم ولی با ریتم کند و یه ساز سولو ...
زندگی مجموعه بزرگی از خواستنها و نتوانستم هاست
عین قمار که وسط کلی باخت، گاهی میبری و این باعث میشه معتادش بشی و ادامه ش بدی
اونروز سر کلاس موضوع مکالمه تلفنی و احوالپرسی و اینا شد، یکی گفت استاد تو ایام جنگ گوشی من فقط ۲ بار زنگ خورد که کسی حالمو پرسید. گفتم خب واسه من همون دو تا زنگ هم نخورد. به چند نفر هم تلفن زدم جوابمو ندادن :))
یکی از خانمهای کلاس گفت: اینطوری که نمیشه استاد.
گفتم: شده دیگه
گفت: خب سخت بنظر میرسه، شما سختتون نیست؟
جواب دادم: اینکه بگم سخته، آسونش میکنه؟! پس مهم نیست، واقعیت دقیقا همین چیزی که باید پذیرفته بشه ...
خواهرم رفته نواب، منم از عصر تا حالا اسلامشهرم!
درسته که دوتامون توی یه خونه ۸۰ متری ایم، ولی به هر حال به لطف دوستان، در حال استفاده از تلهپورت هم هستیم همزمان و لوکیشن گوشیمون اینطوری میگه!
هشتگ: ایرانی میتواند
هشتگ: بر قله های علم و تکنولوژی
امروز انقدر چشمم به مانیتور بوده که دیگه نمیکشم
بدیش اینجاست که نه لپتاپ و نه مانیتور دومی که استفاده میکنم هیچکدوم 100% RGB نیستن و این خیلی توی کارای تصویری اذیتم میکنه.
نمیتونم برم سراغ استوک چون سیستم مناسب کار من، اگه استوک باشه، یعنی ازش کار کشیده شده به احتمال زیاد. ارزونترین زپیروس نویی هم که پیدا کردم 145 پولشه. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...
کاش یه جای مرطوب زندگی میکردم که هر وقت دلم میخواد کنار غذا سیر بخورم؛ الان فقط ۴شنبه شب میتونم برم سراغش که هر هفته هم یادم میره!
متوسط، نه رو به پایین و نه رو به بالا
البته ژانری هست که خیلی کم توش فیلم ساخته میشه، ولی من خوشم میاد ازش
البته the last spark of hope هم نوشته شده عنوان این فیلم
نمره من ۵.۷ از ۱۰
صبح میخواستم کار کنم که برق رفت
و وقتی اومد که من باید حاضر میشدم برم سر کلاس
بیشتر از نیم ساعت منتظر اسنپ بودم
کلاس اول فقط دو نفر اومدن و کلاس دومم یک نفره بود که باز برق قطع شد
الانم باید صبر کنم تا ساعت ۶ اگه برق باشه کلاس آخر رو برگزار کنم و برگردم خونه
خسته نیستم
کلافه م
اولین کاری که وقت رسیدن به ایستگاه مقصد کردم چی بود؟
همیشه سوار واگنی میشم که موقع پیاده شدن، روبروی پله برقی خروجی هست و خیلی زود و قبل از پیاده شدن بقیه مسافرا، راهمو میگیرم و میرم.
ولی امروز نه
جلوی خروجی پیاده شدم
اما دنبال صندلی گشتم و نشستم
دلم نمیخواست اینبار جلوی جمعیت باشم ...
معمولا این کار رو انجام میدم
خیلی وقتا به اشتراک نمیذارمش
ولی تحلیل روانشناسی پست قبل رو میذارم ادامه مطلب که برای خودم بمونه و شاید برای کس دیگه ای هم جنبه یادگیری و آموزشی و تجربی داشته باشه
بخشهایی از این تحلیل برای خودم جالب هست و بخش های هم بنظرم جای بحث و خدشه داره
به هر حال طولانیه و از حوصله کسی که نگاه علمی نداره ممکنه خارج باشه؛ پس میتونید بیخیال خوندن همه ش بشید. ولی کاری هست که من گاهی با یادداشتهام انجام میدم به کمک هوش مصنوعی تا بهتر خودم رو کند و کاو کرده باشم
ادامه مطلب . . .دنیاهای موازی همیشه فانتزی و قشنگ نیستن!
مثلا من گاهی خودمو یه کارتن خواب میبینم که فقط چون میدونه اونقدرا پول نداره که همیشه جنس بخره، معتاد نشده. بجاش هرچی گیرش میاد جمع میکنه تا بتونه هفته ای یکبار نزدیک میدون راه آهن بره حموم که بوی گند نده. بعدشم لباساشو که شسته، تا شب توی نایلون توی ساک ورزشی ای که چند وقت پیش از کنار سطل زباله برداشته و خالیش کرده نگه میداره تا آخر شب، روی نردههای پل عابر پیاده ای که گوشه ش میخوابه پهن کنه که تا صبح خشک بشه.
ولی من اونجا هم صدقه قبول نمیکنم. صبح تا شب ته سیگار جمع میکنم و میدم به دفتر یه انجیاو مبارزه با دخانیات و بجاش روزی یه وعده غذای گرم و هفته ای ۱۵۰ تومن پول میگیرم.
پنجاه تومنشو میذارم برای نمره، صد تومنشم گلبرگ پر پر شدهی رز میخرم و هر صبح میریزم تو کوچهای که یه زمانی تو ازش رد میشدی و خیلی وقته که آخرین خونه-باغ قدیمیش رو خراب کردن و بجاش آپارتمان ساختن
ولی پشت سرم میگن فلانی دیوونه شد و زندگی رو ول کرد و خیلی ساله که همه ازش بیخبرن ...
من خودمو توضیح نمیدم؛ از کسی هم توضیح نمیخوام. آدما کشف میشن و اجازه میدن که کشفشون کنن. همین
یه زمانی توی نیم کره جنوبی سیاره زندگی میکنم و شب تولد لعنتیم بجای لهله زدن از گرما، زیر دونه های برفی که داره میباره دراز میکشم و آسمون رو تماشا میکنم
تجربه شو توی زمستون دارم
اما برف تابستون چیزیه که لازمش دارم
همیشه حداقل مترو خنک بود، امروز حتی این گزینه هم غیرفعال شده
یکی هم بود، قبل کرونا که کارای من اوکی شده بود میگفت من ۲ بار کانادا ریجکت شدم و دیگه نمیتونم درخواست ویزا بدم، بیا و منو عقد کن که بتونم پیوست با تو بگیرم و بیام.
گذشت
کرونا اومد
همه چی رفت رو هوا
بعد کرونا هم باز همه مسیرا به نشدن ختم شد
و چند روز پیش تصادفی دیدم پروفایلشو توی موزه لوور کنار دیوارههای تخت جمشید گذاشته
یکی از شاگردا پرسید:
What's your favourite flower?
یکمی فکر کردم ... و دیدم تا حالا هیچ کسی این سوالو ازم نپرسیده و شاید به همین خاطره که هیچ جوابی براش ندارم ...
افتابگردونای جلوی ساختمونمون ترکیده و داغون شدن؛ دیگه به درد عکس نمیخورن
دیشب کش اومده و به امروز رسیده ... و این خیلی بده ...
چیزی که زیاده، ناگفتنی ...
دیروز دیکته گفتم
یکی از شاگردا
مثل ابر بهار شروع کرد گریه کردن
بی صدا
شالشو انداخته بود رو صورتش اشک میریخت
۱۰ سالشه
تصحیح برگه املا رو دادم به خودشون
میخواستم ببینم چقدر صادقن
خیلیا برگه شون رو دستکاری کردن
این هیچی دست نبرد تو برگه ش که نمره ش بهتر بشه
چهارشنبه مادر یا پدرشو میبینم
و قطعا بخاطر بچه ای که تربیت کردن بهشون تبریک میگم
این روزا سوژه برای دلخوشی زیاد نیست، ولی من میتونم وجود همچین آدمایی رو به عنوان بهونه برای بغض و لبخند ثبت کنم
یه مستند دارم میبینم در مورد پرش سقوط آزاد و مثل چندین سال اخیر، مجددا رفتم هزینه شو چک کردم. یادمه اولین بار دوره کرونا دلم میخواست تجربه ش کنم و اون زمان قیمت یک پرش ۳ میلیون بود، بعد شد ۸ میلیون، بعد شد ۱۴ میلیون، پارسال ۲۵ میلیون بود و امسال دیدم نوشته ۸۵ میلیون!
حالا هزینه همین کار توی دنیا چنده؟ بین ۱۵۰ تا ۳۰۰ دلار! تازه اونجا با تجهیزات کامل تر، به روزتر، و ایمن تر انجام میشه.
همین دیگه. ما هیچ ما نگاه. و آرزوهایی که هر روز دور و دورتر میشن ...
... و لعنت به شب
چقدر بده که حتی یادم نمیاد آخرین باری که یک برگ یا گل رو وسط کاغذهای یک کتاب خشک کردم که تا همیشه برام بمونه کی بود ...
علیرغم اینکه حدس زدن نتیجه مصاحبه کار سختی نیست ولی ترجیح میدم زودتر اعلام بشه. اعصابم نمیکشه هی یادش میافتم!
تعطیلی برای کسی که آخر ماه، بدون در نظر گرفتن بهرهوری، درآمد داره خیلی جذابه؛ ولی واسه منی که با یک روز تعطیل شدن، کل برنامهریزی زندگیم دچار اختلال میشه، مزخرفه!
یه یادداشت در مورد گلای آفتاب گردون نوشتم
ولی هی یادم میره کادری که براش در نظر دارم رو عکاسی کنم
آخرش میترسم انقد یادم بره که گلای آفتابگردون جلوی ساختمون رو از ساقه جدا کرده باشن ...
صدای اذان بلند شد.
نه سرم آروم گرفت، نه خوابم برد.
این هفته رو خدا بخیر کنه با این حجم کم خوابی ...
آخرین باری که بی دلیل سر درد داشتم (بجز امشب) یادم نیست. فقط میدونم الان بعد از مدتها دارم تجربه ش میکنم...
من پشت حرفام قایم میشم تا حرفایی که ته ذهنم انبار شده و اذیتم میکنه به زبون نیارم
و این خیلی سخته
گاهی وقتا حس میکنم نیاز دارم یه بازجوی حرفه ای بشینه جلوم و اونقدر حرف بزنه باهام که دیگه نتونم چیزی رو پنهان کنم ...
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدهام ...
تو نیستی و من تلاش میکنم اونقدر سرم رو شلوغ کنم که یادم بره؛ اما زهی خیال باطل...
گوشیم شروع کرد اذان گفتن، یکی از شاگردا پرسید این چیه، یکی دیگه گفت داره اذون میگه، سومی گفت استاد از شما بعیده
چی بگم
از الان استرس فروش ماشین و تکمیل وجه رو دارم. با وجودی که دوستم گفت ماشین رو بدون چونه و با هر قیمتی که بگم خریداره، ولی بازم نگران بازارم. به هر حال اون به انصاف من اعتماد داره، ولی اگه قیمتا نوسان داشته باشه، صعود یا نزول هر دوش آزاد دهنده میتونه باشه ...
پشتیبانی نمایشگاه کتاب برای بار شونصدم تلفن زده و میپرسه ناشر براتون CD کتاب رو ارسال کرد؟ و هنوز جوابی که میگیره «نه» هست
گمونم کل سیستم پشتیبانی کاراشون رو تموم کردن و فقط مشکل من مونده که دیگه یک روز در میون تلفن میزنن و پیگیری [بیحاصل] میکنن
آدم الکلی قابل تحمل تر از آدم دودیه
آدم الکلی قابل تحمل تر از آدم دودیه
آدم الکلی قابل تحمل تر از آدم دودیه
هر چند که نمیخوام هیچکدومشون تو زندگیم باشه
رو هیشکی نباید حساب کرد!
آدم اسیر کسایی میشیه که قدرت نه نگفتن ندارن، اول به شما نظر واقعیشونو نمیگن، و بعد دنبال بهونه برای جا زدنن.
دیروز تایم اول که ساعت نبود و کلاس تشکیل نشد، خدا بخیر کنه هماهنگ کردن جبرانیشو
تایم دوم یکی از اولیا اومده میگه ببخشید کلاستون خیلی گرمه دخترم جلسه قبل وقتی کلاس تموم شده کارش رسیده به بیمارستان
گفتم خانم کلاس گرمی که من معلم کاری نمیتونم بکنم، منم گرمامه، تازه بچهها نشستن من باید هی اینور اونور کنم و حرف بزنم و فعالیت کنم، به آموزشگاه انتقال دادم مشکل گرما رو، ولی فعلاً کلاس خالی با تایم ما وجود نداره که بتونیم جامونو عوض کنیم. نهایتاً تنها کاری که ازم برمیاد اینه که به دخترتون بگم نزدیک در بشین که یه ذره هوا بهت بخوره
دیگه چیکار کنم
میخواستم به خاطر مشکلاتی که ایجاد میکنن توی اجرای قرارداد کلاً بزنم زیرش، این تصمیم رو امروز عصر گرفته بودم باز، ولی حسابی روش فکر کردم
جدا از بحث مالیش که پروژه خوبی هست برای من، از جا زدن خوشم نمیاد
در نتیجه با هر سختی و گرفتاری که باشه من این کارو به آخر میرسونم
گور پدر هر کسی که نمیخواد کار بکنه و هر کسی که میخواد از زیر کار در بره و هر کسی که تو این مملکت پشت یه میز نشسته و فکر میکنه خدای عالمه
خب
رابط بانک گفت معاون جدید گفته از ترم بعد کلاس زبان تعطیله و هرکسی میخواد بره کلاس، خودش بره...
باید به فکر کلاس جدید باشم. حیف شد ...
از قطار پیاده شدم و از رسوب خستگی نشستم روی یکی از صندلیهای سکو
قطار رفت
قطار سکوی مقابل اومد
قطار سکوی مقابل رفت
دخترکی که معلوم بود از قطاری که من توش بودم پیاده شده، آروم آروم اومد و از جلوم رد شد و رفت سمت خروجی
سخت راه میرفت
شاید حدود ۱۶۰ قدش بود و احتمالا بالای ۱۰۰ وزنش
مشخص بود که هم بخاطر شرایط فیزیکیش داره اذیت میشه، هم نگاهش رو خیره به انتهای سکو دوخته که از چشم آدمای توی مسیر خودش رو دور نگه داره
بهش خیره نبودم
فقط یه لحظه بود
اما
دلم براش سوخت
پینوشت: منو باش که از صبح میخواستم در مورد افتابگردونای حیاطمون بنویسم ...
قصه اینه که تنهایی همیشه یه برگ برنده رو میکنه که نشون بده چقدر زورش بیشتر از آدمیزاده...
بدون شرح اضافه!
برنامه جدید زندگی این شده ...
ادامه مطلب . . .این فیلم ارزش دیدن داره
نظر من؟ ۸.۲ از ۱۰
Out of my mind (2024)
پینوشت: نسخه فارسی به اسم دنیای ملودی دوبله شده
بالاخره بعد از پیکاسو و جنگ، در موزه دوباره باز شد ...
بخش اصلی: موزه هنرهای معاصر
بخش دوم: خانه هنرمندان ایران
خصوصی
ادامه مطلب . . ."سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛
دوسش داشتم، مثلا.
خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید.
من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم،
اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم،
هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی
فردین صاحب الزمانی
و من
هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم
اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم
دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم
و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم
فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم