1475
مفرد سُعَداهمین دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوبه چند ساله که این وقت زمستون سرگیجه نمیگیرم ...
و گمونم نیاز نباشه بگم الان چه حالی دارم ...
قلمراآنزباننبودكهسرعشقگويدباز ورایحدتقريراستشرحآرزومندی
همین دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوبه چند ساله که این وقت زمستون سرگیجه نمیگیرم ...
و گمونم نیاز نباشه بگم الان چه حالی دارم ...
یه همکلاسی مایهدار شیرازی داشتیم دوران ارشد که از قضا زیادم اپن مایند بود. این بنده خدا بعد ارشد فوری رفت ترکیه ساکن شد و همونجا هم دکترا خوند، غصه پولشو نداشت دیگه
امروز تصادفی توی یوتیوب دیدمش! صورتو کوبیده و از نو ساخته، ویدیوهای مشاورهای زرد در مورد رابطه میذاره، و چند ده k الاف تر از خودش دنبالش میکنن.
کی فکرشو میکرد توی سن فلان سالگی، دایره آدمایی که میشناسیم، از پشت میز نشیای خیابون پاستور تهران، تا اساتید دانشگاه آکسفورد کشیده بشه!
دنیا چقدر مسخره به نظر میرسه ...
دیشب نخوابیده بود از ذوق اینکه فردا میره سر کار. صبح زود رفته بود و بعد از غروب برمیگشت.
خوشحال بود. دو سال پیش، تمام آمال و آرزوش رو گذاشته بود که از یه روستای دور افتاده، از یه زندگی خاکی و از دل یه برهوت کم آب و علف، درس بخونه و به یه جایی برسه؛ نور امیدی بشه به دل خانواده ش و خیلیای دیگه که مثل اون بودن.
با ذوق داشت برمیگشت پیش دوستاش. شاید توی مسیر، زنگ زده بود خونه شون که مادرشو خوشحال کنه؛ بهش بگه درسته که بعد از امتحانات پایان ترم برنگشتم خونه، ولی عوضش عید که برگردم، با حقوق و عیدی ای که میگیرم، دست پر پیشتونم.
خوشحال بود. شاید وسط همون خوشحالی و ذوق و تصور روزی که مقصدش خونه ست و قراره برق شادی چشمای پدرش رو که حالا پسرشو یه مرد واقعی تر میبینن داشت سیر میکرد که ...
ولی اونور قصه ... تازه لنگ ظهر از خواب بیدار شده بودن و زده بودن به خیابون که شاید آخر شب چندتا گوشی و لپتاپ رو ببرن پیش مالخری که مثل خودشون بویی از تلاش و سواد نبرده اما خوب آداب حروم درآوردن و مفت خرج کردن این شهر دوده گرفته رو بلده.
تاریک شده بود دیگه. شاید تو مسیر رسیدن به مالخر بودن و چشم به خیابون و کوچه های تاریک که آخرین دشت امشب رو بگیرن و برگردن به کثافتی که مدت هاست توش غوطه میخورن ...
و چقدر تقاطع پارادوکسیکال این دو قصهی متقارن زشته. چقدر همزمان رسیدن دو خط موازی، به یه کوچهی تاریک، نفرت و حزن رو با هم زنده میکنه.
این طرف یه جوون خسته اما پر امید و یه کوله
و اونطرف ... یه حیوون حریص حقیر و یه دشنه
کوکورو...
جناب کارفرما پیام دادن، ضمن تبریک یوم الله ۲۲ بهمن(!) سوال پرسیدن که فلان سند رو کی براشون میفرستم!
الان من از این بشر قیمت دلار بپرسم متوجه غلظت فحش میشه یا کار دیگه ای باید بکنم؟
بلیت جشنواره پیدا کردم بالاخره ولی وقتی پایه ندارم ترجیح میدم پامو از خونه بیرون نذارم
تو جهنم یکی از عذابای همیشگی من اینه که دم غروب بهم میگن لباس بپوش باید از خونه بری بیرون و تا سحر ویلون خیابونا باشی
کلافه م
الان کلافگی رضا پیشرو رو لازم دارم داد بزنم
به جز اونجاش که میگه خانم بازی و بنگ
رمز رو که دارید . ولی اگه یادتون رفته کامنت بذارید که بدم بهتون. یکمی هم طولانیه چیزی که نوشتم و اگه نخونید یا نظر ندید هیچ توقع و انتظاری ندارم :)
ادامه مطلب . . .
اگر سال شماره این پست رو ببینم، شمع ۹۹ سالگی رو فوت میکنم (تا الان که شمع خاصی رو فوت نکردم، شاید ۹۹ برام خوش یمن بود و قسمت ما هم شد)
یک حرکت آوانگارد سنگین زدم که باید در موردش بنویسم ... به زودی...
بالاخره فراخوان جذب اعضای هیئت علمی رو ثبت نام کردم. هرچند دانشگاه به درد بخوری پیدا نشد. ولی خب. تیری ست در تاریکی. ان شاء الله که بتونم پذیرش بگیرم و اصلا نیاز نباشه دنبال این کار برم ...
انصافا رزومه م بد نیست؛ حیف که به وقتش برای خیلی کارای مهم و خوب دنبال مدرک و سابقه جمع کردن نبودیم. کی فکرشو میکرد به این روز بیفتم ...
از اون فاز داغونام که میخوام ازش در بیام اما در عین حال هی آهنگای حبیب و داریوش تو مغزم پلی میشه! خوبه ترانه های آبکی امروزی تو حافظه م ندارم. من به هیچ تویی کار ندارم، کلا یقه خودمو میگیرم؛ حتی اگه قرار باشه صرفا یه ترانه رو زمزمه کنم و تو حال مزخرفی که افتاده به دلم بمونم ...
از خیلیا گله دارم، ولی ... به قول علی [مصفا] ... "من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم؛ اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم، هیچ کاری نمیکنم"
من دو روزه که یه حرفی میخوام بزنم ولی نمیدونم چیه!
هزار بار اینجا رو باز کردم و نتونستم بنویسم. اصن نمیدونم چیه. انگاری لازمه اول یه آدم بی خبر بیاد بشینه جلوم و کللللی حرف بزنه تا مغز من یهو راهش باز بشه و این چیزی که الان حس میکنم اندازه کوهه و جلوی راه حرف زدنم رو گرفته رو از جا بکنه ...
باطریم خالی شده. همین
فراخوان جذب اعضای هیئت علمی تمدید شده بود. منم صبر کردم مدارک و معرفینم کامل بشه بعد ثبت کنم. حالا رفتم میبینم بجز 2 مورد، تمام موقعیتای جذب رو حذف کردن از سامانه!
یعنی همه ش حذف شده!
فقط 1 دانشگاه پرت در تهران مونده که 2 نفر جذب میکنه و 152 درخواست تا صبح داشت که الان رسیده به 161، و یکی هم شاهین شهر اصفهان که 1 استاد میخواد و تا حالا 21 نفر براش درخواست دادن!
گمونم تمام معمارا و شهرسازا موندن و این 2 تا پوزیشن!!!
رفیق بی آیلتس ما که فولفاند دانشگاه زوریخ شد، بعد از ۷ ماه انتظار، نامه پذیرش رو دریافت کرد و امروز صبح نوبت سفارت داشته؛ حالا بهش تلفن زدم ببینم چه شد که گوشیش هنوز خاموشه

طراحی پوستر ۸۵ تومن، نشست ها و جلسات علمی ۱۰۰ تومن. مسابقه پژوهشی ۴۰ تومن. ایونت پیش روی تکمیلی هم ۹۰ تومن.
حالا ببینیم به کسی که مجری همه اینا بوده چقدر میخوان بدن!
من به همه آدما خوب نگاه میکنم، ولی شاید با اولین رفتارِ ناخوشایندی که ازشون ببینم، خیلی ساده ناامید میشم
برگشتن امید؟
آره برمیگرده، ولی به یادم میمونه که این آدم هم کسی نیست که تمام و کمال روش حساب کنم
بعد از دو هفته کار سنگین و فشرده، درگیر بودن از ۶ و ۷ صبح تا ۸ و ۹ و گاهی بعد از ۱۰ شب، حالا روزایی هست که خلوت تر و سبک تر قراره بگذره.
هرچند کماکان کار و مسئولیت وجود داره، اما همین که اون حجم از تعاملات و نیاز به مکالمه و معاشرت با آدم هایی با اسم بلند و بعضاً رسم پست، خیلی خیلی کم و کوچیک شده، در حدی که مثلا روشن کردن گوشیم و اومدن پیامک تماس از دست رفته رییس فلان جا، هرچند رو اعصابم میره، اما برام پشیزی ارزش نداره!
اما الان
دقیقا در موقعیتی هست که انگار دارم تو کوچه پس کوچه های آرامِ ناشی از ویرانی و رها شدگی، قدم میزنم، اما نزدیک شدن سگ هار تنهایی به خودم رو حس میکنم که داره دنبالم میگرده تا تیز بودن دندوناشو به یادم بیاره.
من دلم روزی با سی نفر حرف زدن نمیخواد؛ من دوست دارم چند روز استراحت کنم و فقط صدا و نگاه و نفس آدمایی رو حس کنم، که میدونم دنبال شنیدن خنده و دیدن ذوق و حس کردن زنده بودنمن! یه انتظار خیلی زیاد از بدیهیات یه زندگی خیلی عادی!
[ایستگاه بعد، نوبنیاد]
من الان از اون تپش قلبای اضافی و خارج از ریتمی که دواش پرانول خوردنه ندارم، یعنی دارم، اما دوای دیگه ای براش لازم دارم.
نمیدونم چقدر با ریاضی پیشرفته آشنایید، اما الان دلم آرامش ترسیم درست یه تابع زین اسبی رو میخواد و تصور بی پایان بودن قدم زدن روی نوار موبیوس!
شاید اصن دلم میخواد این حالِ دوست نداشتنیِ هر لحظه غلیظتر شونده، شبیه گیر افتادن توی بطری کلاین باشه که فقط حرکت کردن و جلو رفتن، باعث بیرون اومدن ازش بشه. کی میدونه، شایدم واقعیت زندگی همینه ...
آره میدونم ممکنه مسخره به نظر بیاد
ولی مثلا وقتی به بانک صادرات روبرو دانشگاه فکر میکنم دلم برای بچه ی اون خانمی که همیشه اونجا جوراب میفروخت هم تنگ میشه؛ وقتی قبول شده بودم دانشگاه، نوزاد بود. وقتی درسم تموم شد، مدرسه میرفت. الان؟ اگه درس خونده باشه، امسال کنکوری بوده!
چند روزیه که هی مجبور میشم یه آدم رو که فکر میکردم میشه روش حساب کرد، از لیست کانتکتا پاک میکنم و بدون اینکه بلاکش کنم یا خودش بفهمه، تو دلم بهش میگم برو به جهنم ...
دورم خالی بود، خالی تر هم شد
خب. خدا رو شکر یک بخش بزرگ از کار بنده تموم شد. حالا یه بخش کوچیک، و البته مهم مونده که توش رعایت حق و حقوق دیگران خیلی مهم و حیاتیه و باید خیلی مراقب باشم ...
گشنمه. تا شب هم بعیده فرصت غذا خوردن پیدا کنم. ولی گشنمه
"سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛
دوسش داشتم، مثلا.
خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید.
من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم،
اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم،
هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی
فردین صاحب الزمانی
و من
هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم
اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم
دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم
و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم
فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم