از هیچ چیزی بیشتر از ندونستن نمیترسم. البته خود ندونستن ترسناک نیست، اینکه توهم دونستن داشته باشم خیلی خیلی ترسناکتره؛ چون اونطوری احتمالاً هیچ تلاشی برای فهمیدن اشکالم نخواهم کرد ...
بعد نوشت: یه چیز ترسناکتر پیدا کردم: اینکه دیگران قبل از خودم بفهمن که نمیدونم ...
سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 14:12
دارم یکی از کم خوابترین هفتههای سال رو پشت سر میگذارم ...
سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 9:27
نوشته بود: سکوت رو دوست ندارید؟
نوشتم: اونم به وقتش لازمه
جواب داد: انسان بودنم سخته
گفتم: بنظرم آسونه. پذیرفتن پیامداش سخته
پرسید: پیامدهاش؟ پیامد انسان بودن؟
توضیح دادم: آره. خودش آسونه. مثلاً راست گفتن آسونه. نیاز نیست دروغ بسازی و کلی فکر کنی تا منطقی به نظر برسه. ولی راستگویی عواقب خودشو داره که باعث میشه سختی دروغ رو بپذیری
سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:40
از درون داغم
یه لیوان دلستر تلخ با کلی یخ ریختم و خوردم ولی هنوز داغ داغم
باید کل بطری ۱ لیتری رو بخورم تا خنک بشم
دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:47
دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 13:33
من
هنوز
بیدارم
و
دلم
به اندازه
دنیا
گرفته
...
دوشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 2:0
دقیقا همین امروز که من نیاز دارم مغزمو با شنیدن موسیقی خفه کنم تا انقد حرف نزنه، هندزفریمو خونه جا گذاشتم ...
یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 12:50
زمزمهی روز ... رفتن همیشه انگار دارن داد میکشن ... آی نمیدونی دل آدم رو چه میشکونی خودت بهتر از هرکی میدونی که بارون پاییز میسوزونه دل آدما رو ...
دست خودم نیست
گاهی وقتا از خواب که بیدار میشم ناخودآگاه یه ترانه میاد رو زبونم و تا آخر شب که بخوابم دست از سرم برنمیداره ...
یکشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:13
از آموزشگاه که اومدم بیرون و آنتن موبایلم زنده شد، یه پیام اومد ...

شماره ش که واضحه آشنا نیست؛ توی این اپ شماره یاب هم زدم اسمی نبود ازش. پیامک تماس از دست رفته هم ندارم ازش که فکر کنم احتمالاً اول تلفن زده و بعد پیام داده. توی تلگرام و واتزاپ هم اکانتی نشون نداد بهم. خواهرم هم شماره رو نداشت. پس این کیه؟
شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 20:6
من از هر نوع دود حاصل از فرایند سوختن دخانیات متنفرم، ولی یهو یاد قدیمای خوابگاه، یا سالها پیش که میرفتیم پلنگچال افتادم که بوی قلیون هلو به مشامم میخورد ...
دلم اون حس و حال رو میخواد
آدم که یاد گذشتههاش میافته، چشمونش از گریه ...
شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 20:4
از اون روزاست که خالی و بی روح و سرد بیدار شدم و دلم نمیخواست روز رو شروع کنم ...
شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:35
آدما رو چشم انتظار نذارید؛ وقتی به کسی میگید فلان چیز رو اطلاع میدم، واقعا اطلاع بدید. نه اینکه اگه نشد، طرف رو با پایان باز بدرقه کنید
شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:12
دلم جیگر و دل و قلوه میخواد. با ریحوون و لیموی تازه. نون داغ ...
گشنمه ...
جمعه ۲۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:33
جمعه ۲۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:2
الان یادم اومد که دیشب خواب دیدم به اون استاد عینکی شل و ول طراحی صنعتی گفتم نمره من توی تست IQ استاندارد ۱۴۵ شده. ولی یادم نمیاد چی شد که اینو بهش گفتم و اصلا ماجرای اون خواب از کجا اومده بود ...
پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:58
ولی اگه اوکی شده بود، یا بشه، من همچین سیلابسی برای کلاس دارم:
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:21
حتی دلم نمیخواد لینکدین یا صندوق ایمیلمو باز کنم ...
پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:11
کنسل شد
به من گفتن صبح شنبه
حالا پیام دادن ساعت ۲ و رب تا یه رب به ۵. یعنی با ۲ تا از کلاسهای موسسه تداخل زمانی پیدا میکنه!
متأسفانه نمیتونم برم. شانس بزرگی بود که از دست رفت ...
چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 20:6
چند دقیقه پیش یه تماس تلفنی داشتم در راستای پست رمز دار قبلی
رمز رو که دارید...
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 14:21
یه همکلاسی سهمیه ای داریم که کاش نداشتیم . عرض دیگه ای ندارم. میگه من نمیخوام خودمو اذیت کنم، اومدم یه مدرک بگیرم استاد دانشگاه بشم :/
چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:27
تارای صوتیم به شدت ملتهب شده و حرف زدن رو برام سخت کرده. عجیب اینجاست که حتی خوندن و نوشتن هم از نظر ذهنی فعل و انفعالی داره که اونم آزار دهنده شده!
دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 6:33
لباسامو پوشیده بودم که برم دانشگاه بعد از نزدیک به دو ماه، ولی دوست محترمی که اهاش کار میکنم گفت تازه رسیده تهران و عصر میره دفتر؛ منم که عصر آموزشگاهم.
الان حال ندارم لباسمو در بیارم!
هنوز خوابم میاد، و هنوز صدام گرفته. این ترم جون سالم به در ببرم، بعدش باید یه فکری به حال کلاسها بکنم.
یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 9:12
شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:29
رمز رو که دارید ...
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:19
رفته بودم پیش یکی از دوستام که لا فروشی کار میکنه، صاحب کارش لپ تاپ خریده بود و درست کار نمیکرد. دو تا نرمافزار براش نصب کردم. و اون یه سری گوشواره گذاشت جلوم و گفت هر کدوم رو میخوای بردار کم اجرت برات بزنم :/
حیف که پول نداشتم بیشتر که کار بزرگتر بردارم ...
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 19:13
تو پله برقی جلوتر از من بود، وقتی از مترو بیرون رفت، از خانم کنار دستش آدرس پرسید. خانمه شروع کرد تته پته کردن، منم که مکالمهشون رو شنیده بودم گفتم: من دارم میرم همونجا. از تقاطع باید رد شی و ۴ ۵ دقیقه مستقیم بری تا بهش برسی.
چپ چپ نگام کرد و محل نذاشت. منم گفتم گور بابات
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 14:8
به بچهها گفتم ۵ تا جمله در مورد خودتون بنویسید.
یکیشون نوشته بود من بازیگرم! من که فیلم و سریال ایرانی نمیبینم، الان یادم افتاد اسمشو سرچ کردم دیدم آره واقعا سریال پلتفرمی داره.
این هیچی؛ یه مادر دیگه اومده میگه دخترم سندرم فلان داره نباید استرسی بشه! خب خانم من چیکار کنم؟ همچین کیسی رو نباید بیارید کلاس عمومی؛ نمیشه که رویه عادی درس رو برای بچه شما تغییر بدم :/
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 2:51
قدیما دقت کمتری به این موضوع داشتم ولی الان برام جذاب شده که دانشجوهای دکتر دانشگاه آزاد توی رشته ما، از بقیه رشتهها که خبر ندارم، خیلی سهلگیرانه مورد پذیرش قرار میگیرند، ولی بسیار اعتماد به نفس و پشتکار دارند در مورد اینکه خودشونو عرضه کنند: یعنی هفتهای نیست که من چند تا سخنرانی و داوری مسابقه و برگزاری کارگاه از این دوستان نبینم که توی لینکدین آگهی شده.
من سال ۱۴۰۰ دکترای دانشگاه آزاد قبول شدم در حالی که رتبه کنکورم بیشتر از ۱۰۰۰ بود و هیچ رزومه خاصی نداشتم به جز سه تا دونه مقاله کنفرانسی داخلی. البته قطعاً این دوستان وقتی وارد دانشگاه شدن خیلی تلاش داشتند برای اینکه یاد بگیرند و به خودشون اضافه کنند، اما سوالم اینجاست: پس بچههایی که دانشگاه سراسری دارند درس میخونن کجان؟
چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 7:31
آقای همکار داشت از هزینههای IVF میگفت و من از گرونی ابزار کارم. متوجه شدیم ایجاد یک عدد لقاح مصنوعی موفق، به اندازه خرید یک قلم ابزار ضروری کار من هزینه برده. عرض دیگه ای ندارم. دنیای بنده همین قدره
چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:5
ساعت ۹ رسیدم خونه. انقدر قطار دیر رسید امروز که مجبور شدم با همون کوله سنگین و وسایلی که همراهم بود برم سر کار. خلاصه که در تا حدودی لهترین حالت ممکن رسیدم خونه و تازه ساعت ۱۰، ۱۰ دقیقه به ۱۰، اونم چون خواهرم گفت شماره وکالتنامه ماشین رو از توی پیامکهام چک کنم، یادم افتاد که توی گنجه از دیجی کالا واسم بسته گذاشتن و نرفتم بردارم!
خلاصه که لباس پوشیدم و راه افتادم برم بسته رو بردارم...
سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:57
خیلی وقت بود خوابِ داستانی ندیده بودم. قطار باز تاخیر داره و بجای ساعت ۹، احتمالا حدود ۱۲ میرسم. اما به شدت از خوابی که داشتم راضی ام. امیدوارم راحت و بیعجله به کلاسم برسم ...
سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:29
بله!
همین چند ثانیه قبل یک نفر از من آدرس یکی از معروفترین لوکیشنهای شهر رو پرسید و من چه پاسخی داشتم برای دادن؟
یادم نیست کجاست!
یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 18:22
سامانه ثنا دیگه چه کوفتیه؛ همه ش ارور میده
یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 12:32
اگه خونه بودم نمیتونستم زودتر از ۱ و ۲ بخوابم؛ ولی توی قطار ساعت ۱۰ غش کرده بودم و تا وقتی مهماندار برای توقف صبح بیدارباش نزده بود، رگ نزدم
نمیدونم بقیه هم این اصلاح رگ نزدن رو بکار میبرن یا نه
اما برام سواله: چرا قطارای ما، صدای قطارای توی فیلما رو انیمیشنا رو نمیده؟
یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 5:30
خوابم میاد
خسته م
گرسنه م
و رییس قطار هنوز نیومده جامو عوض کنه؛ با یه مادر و دو دختر توی یه کوپهم و حتی نمیتونم پامو از کفش در بیارم نفس بکشم. راه آهن هم دیر رسیدم و وقت نشد نماز بخونم. فعلا اینجوری باید ادامه بدم ...
شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 20:29
میتونم به جرات بگم یکی از بیکیفیتترین خوابهای یک سال اخیر رو داشتم دیشب؛ همشم به خاطر بحث و جدل آخر وقت در مورد پروژه بود و این کسایی که میخوان کار رو خراب کنند مگر اینکه صاحب اختیار بشن و به اسم خودشون تموم بشه
من که بهشون میگم قوم یاجوج و ماجوج
ولی به شدت خوابم میاد و و مغزم خسته است
از ساعت ۱۰ تا ۳ جلسه بعدشم که باید برگردم خونه و وسایلمو آماده کنم که برم ...
پینوشت در اینستاگرام
شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:1
00:00
و یک عمر جای خالی ...
شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:1
یه بخشی از صنعت برا خودشون انحصار ایجاد کردن
حالا این انحصار در خطره
برای این دارن چوب لای چرخ ما میذارن
چون ما داریم یه کار درست که نمیشه توش زد و بند کرد انجام میدیم
واقعا سالم و درست کار کردن سخته وسط یه مشت گرگ؛ فقط افسوس که من وقتی ببینم کسی ضد مسیر درستی که توش هستم کار میکنه، اون روی کوتاه نیا و کم نیارم رو استفاده میکنم ...
ادامه برای یادآوری شخصی هست و حاوی اطلاعات خصوصی :)
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۱۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 23:29
خوشم میاد که به چشم یک آدم nerd بهم نگاه بشه!
یه ایرانی فرنگ نشین، استوری گذاشته بود در مورد یه کتابی که موضوعش واسم جالب بود. سرچ کردم دیدم نه فارسی ترجمه شده و نه انگلیسی رایگانش پیدا میشه. ایمیل آژانس ادبیش رو پیدا کردم و پیام دادم که اگه میشه یه جوری یه فهرست محتوایی از کتاب، یا اصلا خود کتاب رو برام بفرستن تا اگر بخشاییش برای ایرانیا آشنا و مفید بود، از روی علاقه و بدون انتفاع مالی، به صورت شخصی ترجمه و منتشر کنم
ببینم جواب چی میدن
جمعه ۱۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:11
ناراحتم که مامانم تنهاست
شنبه عصر میرم ولایت، دوشنبه عصر برمیگردم
کوتاه و فرسایشی بنظر میاد؛ ۱۲ ساعت رفت، ۳۶ ساعت اونجا، ۱۲ ساعت برگشت
ولی دلم نمیاد بخاطر تنبلی خودم بگیرم بشینم اینجا و پیشش نباشم
پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:50
اونروز رفته بودم دفتر یکی از دوستان. خودش نبود. من نشسته بودم تو دفترش. یهو اومد داخل و مسئول دفترش هم پشت سرش داخل شد. احوال پرسی و اینا. بعدش نشست گفت موهات بهم ریخته ست، یه دست بکش صاف بشه. هرچی فکر کردم یادم نیومد فرق سرم کدوم طرفه! یه نگاهی کردم به دوتاشون و پرسیدم: موهام کدوم وریه؟
باورشون نمیشد یادم نیست، باورشون نمیشد ...
پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 17:8
گفت: من میترسم؛ اگه جنگ شد مردیم چی؟
گفتم: یعنی اگه جنگ نشه، نمیمیریم؟
چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 23:1
از یه شماره پرت و پلا پیام اومده که خط همراه اول شما را با قیمت پایه ۱۶ میلیون تومان خریداریم. همین الان تماس بگیرید!
الله اکبر! یکی نی بگه اون زمانی که من این خطو خریدم پول یه نصف سکه طلا رو دادم. حالا میام شماره رند رو ۱۶ میلیون به تو میفروشم؟
چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 15:46
یه چیزای خوبی هم تو اینستاگرام آدم میبینه که هیچکس نیست براش بفرسته
چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 14:13
دیشب بیهوش شدم، با وجودی که داداشم اینا باز برا پایان نامه و دفاع دخترش اومدن اینجا و تا صبح بیدار بودن ...
چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 7:34
دکمه آسانسور ساختمون دیگه انگشت اشاره من رو به عنوان بافت زنده بجا نمیاره و فعال نمیشه. دو سال پیش که پنلش رو از کلید فشاری به لمسی تغییر دادن، کلاً با سر هیچ کدوم از ده انگشتم فعال نمیشد و صرفاً پشت بند وسط انگشت اشارم بود که یتونست باعث فعال شدن دکمهاش بشه. حالا اینم از کار افتاده و فعلاً با پشت بند وسط انگشت وسطم کنار اومده وقتی خیلی بهش اصرار میکنم.
ببینم کی میرسه که کل بدن منو مرد حساب کنه و بهم محل نذاره
سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 17:19
از تمام کانالهای استوک فروشی لپتاپ خارج شدم، صفحاتشون رو هم انفالو کردم. انتظاراتم از دستگاهی که نیاز دارم رو ۵۰٪ کم کردم و یه چیزی گرفتم. دیگه توان نداشتم بالا رفتن قیمتا رو ببینم. همینی هم که گرفتم نسبت به ده روز قبل ده میلیون گرونتر افتاد.
امید است که طوری دنیا عوض بشه که یکسال دیگه مردم کمر راست کرده باشن و به یک دهم این پول بتونن سیستم ده برابر بهتر بخرن و منم از ضرر مالی ای که کردم راضی باشم
سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 13:3
گمونم دیشب ۱۰ دقیقه به ۱ رسیدم خونه. انقدر سرپا وایساده بودم که دیگه زانوم داشت میترکید. استاد محترم که ایران تشریف ندارند بهم پیام داد شماره تلفن یکی دیگه از بچهها رو خواست، دیگه تا پیدا کردم شماره رو ساعت از ۹ گذشته بود. به اون دوستی که شماره تلفنو بهم داد گفتم شاید باورت نشه ولی من هنوز سر کارم. گفت چند روز پیش به این فکر میکردم که ما از کله سحر تا بوق سگم کار میکنیم، آخر ماهم هشتمون گرو نهمونه، خلاصه نه پول داریم نه وقت برای زندگی، تهش اینکه چقدر خوبه زن نداریم که بجز خودمون، شرمنده یکی دیگه هم باشیم!
سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:15
و من هنوز سر کارم. الآنم راه بیفتم ۱۱ میرسم خونه
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:37
میگه فلان نماینده مجلس اومده فلانی رو تحت فشار گذاشته که مدرک دکتری میخواد و دانشگاه ما هم باید باشه!
آخری ثبت نامش کردن و گفتن برو ۴ سال دیگه مدرکت صادر میشه بیا بردار ببر؛ به هر حال سنوات و سلسله مراتب باید رعایت بشه!
کجای این مملکت درست مونده؟ حتی دیگه به دروغ هم نمیگن فلان جا هنوز خوبه ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 15:15
چقدر زیر بارون خیس شدم و با این قطعه زندگی کردم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 12:12
یه تسک ارسال ایمیل به سفارت دارم توی to do list که از 2 june داره جلو چشمم خوش رقصی میکنه و منم واسه اینکه سوهان روحم بمونه حتی پاکش نمیکنم!
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:49
شب ۳ ساعت به زحمت خوابیدن نتیجه ش میشه در روز بازدهی نداشتن. من مرض دارم. یکی باید زنگ بزنه اورژانس بهزیستی، بیان با اون لباسهای آستین درازی که آدمو به هم گره میزنه ببرنم تیمارستان و تا ابد نگهم دارن
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:7
یا مثلاً دوست داشتم تو دنیایی زندگی کنم که رنگ دندونا آبی بود و موهای آدم از نارنجی زمان تولد به آبی پیری میرسیدن
دریا زرد بود و آسمون زرد
اونوقت غروبا، رنگ آسمون نزدیک سبز میشد و هرچی غلیظ تر، شب عمیق تر بود
تو آسمون ۴ تا ماه بود و نزدیکترین سیاره اونقدر فاصله ش کم بود که خدا خدا کنیم تیمی قهرمان مسابقات فوتبالش بشه، که موقع شب، شهرش سمت ما باشه و آتیش بازی مردمش رو ببینیم
دوست داشتم همه موجوداتش با یه زبون حرف بزنن و وقتی دلم میگیره، از یه مورچه که تو سالن ترانزیت نشسته و از تعطیلات برگشته، پیرهن تیم قهرمان همون جام جهانی رو یادگاری بگیرم
من دوست داشتم رنگهای دنیا فرق کنه
رنگهای چشم و مو و دندونام فرق کنه
زندگی کلا یه چیز دیگه باشه
و توش حتی وقتی فیلم ترسناک میخوایم ببینیم، زمین تخیلی انسانها رو انتخاب نکنیم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 3:40
رو مخ ترین اتفاق شب بیداری اینه که گشته ت میشه و نه حال چیز خوردن داری و نه معدهی خالی میذاره عصبیتر نشی
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:37
الان عین اون صحنه معروف فیلم Pi دلم میخواد با دریل برم سر روشویی و مغز خودمو سوراخ کنم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:30
دلم میخواد برگردم به وبلاگ قدیمیم که توش شعر و داستان مینوشتم. درواقع دلم میخواد مثل قدیما میتونستم شعر بگم و داستان بنویسم. ولی نمیشه؛ از اون آدم به اندازه نوزده سال و هشت ماه و ده روز فاصله دارم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:13
خب مثلا من برم سمت کاغذ و قلم.
وقتی اینطوری دیوونه میشم و هی نشخوار میکنم، حال دارم توی تاریکی پاشم چراغ روشن کنم و قلم دست بگیرم؟ اصن میتونم؟
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:7
حسابی از استرس دفاع گفته. بعد میگه ببخشید مزاحم خوابت شدم. گفتم: خواب ندارم.
پرسید: چرا؟ گفتم: دلم نمیخواد بخوابم؛ خسته م
باز گفت: با خواب خستگی رو از تن به در کن
جواب دادم: گاهی تن ترجیح میده خسته باشه که جونی برای به فکر فرو رفتن نمونه.
حال ندارم بقیه شو بگم؛ دو سه هفته ست گیر داده که دختر دایی من خیلی بهت میخوره، بیا خواستگاریش. دایی و زنداییم یکی مثل تو رو میخوان. یه حرکتی بزن
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 1:5
پیام داده بی سلام و علیک. میگه: پلن خانوادگی دولینگو سوپر خریدیم، اکانت تو رو هم اد کردم. جواب دادم: فرزندم! من تو ایرانم هنوز، اینجا نسخه مود شده نرم افزار گیر میاد، خودم مدتهاست سوپر دارم!
باز میگه: خب اونو پاک کن اصلی رو بریز. بعدشم ایتالیاییتو زود کامل کن!
گفتم: قشنگ معلومه خارجی شدی، دغدغههات فانتزیه ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:57
من حوصله سانسوری زیرنویس فارسی چسبیده رو ندارم؛ یا مثل آدم سانسور نشده زبان اصلی باشه، یا دوبله شده با هر چقدر گند زدن به داستان. اون حد وسط اعصابمو خرد میکنه
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:51
یاهو یه بکاپ از هیستوری چتایی که توی مسنجر داشتیم و جواب نگرفته یا جواب ندادیم رو به عنوان ایمیل ذخیره کرده ... همه شو پاک کردم ... ولی جالب و تلخه که هنوز اون آدما رو به یاد میارم ... این واسه من یعنی اونقدر خلوت زندگی کردم که کسی رو گم نکنم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:46
چه فلزی بود که موقع سوختن رنگ شعله رو سبز میکرد؟ الان به سوزوندن اون و انداختم منیزیم توی آب و لغزوندن قطرههای جیوه کف دستم نیاز دارم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:18
بعد از مدتها ۰۰:۰۰ شد و بیدار بودم و متوجهش نشدم؛ کاش میشد این اعتیاد به اعداد رو ترک کنم ...
دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:14
شایدم وبلاگ نه؛ شایدم برگردم به دوران نوشتن خاطرات و یادداشتای کاغذی ...
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 21:21
اون صحنه از میراث آلبرتا ۱ هرگز یادم نمیره؛ کادر روی سن بسته شده بود و حرکت قایقها روی زمینه سریع شده بود. موسیقی متنش آهنگ طاقت بیار سیاوش قمیشی بود. و من هنوز وقتی میرم تو اوج فشار و درگیری، فقط با یادآوری اون پلان و شنیدن اون آهنگ، سعی میکنم با چشام رفاقت کنم ...
خیلیا میگن اون فیلم بیخود و سفارشی و سازمانی و فلان و بهان بود، اما من دقیقاً با تماشای اون بود که از آدمی که میگفت «سنگ هم از آسمون بباره نمیرم» تبدیل شدم به اونی که میگه «هرکسی بتونه بره و نمیره، احمقه»
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 19:10
یادم رفته بود بنویسمش. دیشب موقع شام و چای تماشاش کردیم و قشنگ بود.

The Judge (2014)
و نمره من 7.1 از 10 هست
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:15
شاگردی که بعد از 5 ترم هنوز اسمش رو به زبان انگلیسی بلد نیست بنویسه، و نمره کلاسیش 44 از 100 شده، پایان ترم رو شده 100 از 100. چرا؟ واضحه! همونی که براش توی تمرینات جمله کامپاند مینوشت، امتحان هم براش داده
من نمیدونم اینا متوجه نیستن یا خودشون رو زدن به خریت! خب بچه تو فرستادی زبان یاد بگیره یا فقط قبول بشه بره ترم بالاتر؟ اینطوری فقط اعتماد بنفسش رو تخریب میکنید پدر و مادر نمونه!
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:8
با مدیریت پیاز کنار املت مشکل دارم؛ همیشه واسه دو سه لقمه آخر کم میارم :/
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:20
گفتم نگرانم که توی کلاس نسبت به بقیه ضعف پایه چشمگیر داشته باشم و اثر اولیه منفی بذارم رو ذهن اساتید
گفت مهم نيست! مثبت بود كه قبولت كردند!! اعتماد بنفس داشته باش!! تعارف كه نداشتن!! اگر شرايط نداشتي قبولت نميكردن! والا
ولی من مضطربم. بیشتر از همه بعد از دیدن رزومه استادا حسابی احساس ضعف میکنم
یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:9
پشتیبانی جواب ایمیل رو نداده و من هنوز مشکل آپدیت دارم. تو وبلاگ دیگه م این مشکل نیست. پس قطعا یه جای کار با سرور میلنگه.
اگه فرصت و حال داشتم همین امشب وبلاگ رو عوض میکردم. ولی فعلا انقدر ذهنم خسته ست که حتی دلم نمیخواد بخوابم!
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 22:46
دستم به شدت داره میلرزه
دیروز باید به کسی که تازه از سفر تفریحی روسیه برگشته اما به خاطر شرایط ایران دچار اضطراب و در آستانه افسردگیه از تلاش برای ادامه دادن، پذیرفتن شرایط، و زندگی کردن در زمان حال میگفتم
و چیزهایی به ذهنم میاد که دوست ندارم بنویسمشون ...
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 13:53
وبلاگ یه مشکلی داره که حتی نمیدونم چیه!
به پشتیبانی بلاگفا ایمیل دادم و اگه دیدم خبری نشد از تصحیحش، احتمالا مجبورم وبلاگ عوض کنم
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:37
جالبه
طی 3 روز روی 3 نفر خط قرمز کشیدم
یه روز داشتم میگفتم دور و بر من خلوته، یکی گفت خب سخت میگیری
گفتم سخت میگیرم که بعد بهم سخت نگذره
یه فکری کرد و جواب داد: آره راستم میگی؛ همین که آرامش داری خیلی می ارزه ...
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:36
مشکل من اینه که برای یک معادله بی جواب، دنبال جواب میگردم ...
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:27
این وقت شب ؟
آره پس کی؟
راستم میگی ... اگه آدم این وقت شب مملو از حرف نباشه، پس کی باشه؟
الان وقت برو ریزی و خود افشاگری و سبک شدن و آرامشه ...
ولی خب
نمیشه
اونی که باید براش بگی، اونی که باید کلید دستش باشه و قفل زبونتو باز کنه، گم شده ...
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 0:11
دیروز صبح بهش گفتم یه قرار بزاریم همدیگرو ببینیم
ساعت دو و نیم نصف شب پیام داده گلستان خوبه؟ ساعت ۱۱
صبح که بیدار شدم گفتم باشه و بعد صبحونه راه افتادم
حالا رسیدم بازار، میبینم حتی پیام صبحمم سین نزده
دوباره پیام دادم میگم کجایی ؟
میگه دارم راه میفتم، تو کجایی ؟
گفتم سبزه میدون دیگه، منتظرم بیای بریم داخل
میگه من پاساژ گلستان شهرک غرب رو گفتم!
واسه من این اتفاق نقطه آخر ارتباط با یک آدمه!
جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:9
دیشب تا صبح خواب جنگ دوباره میدیدم ...
پر نور و پر صداتر از ورژن قبلی که تجربه کردیم ...
جمعه ۴ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 7:52
خب. برنامه کلاسیا رو دادن و از ۴ درس، ۲ درس با کلاسای خودم تداخل داره :/
باید ببینم چیکار میتونم بکنم ...
پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 12:29
من
خالی از عاطفه و خشم
و بیخواب و دلتنگ ...
پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 3:44
در ایستگاه فلان وقتی پسر بچه ۷ ۸ ساله روبرو نششته، کفشش رو درآورده بود و پا روی پای پدرش گذاشته بود و از میله های واگن آویزون شده بود، یهو یادم افتاد به اینکه شبی که رسیده بودیم به مکه و داشتیم طواف میکردیم، وسط اون شلوغی له کننده نزدیک حجر اسماعیل، ناغافل ترانههای حبیب تو ذهنم مرور میشد:
گردی از راهی نمی خیزد، سواران را چه شد
مرده اند ازبیم یاران، نامداران را چه شد
جز صدای جغدها چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد
و این محتوا، تا هجای آخر تو ذهن من پلی میشد و بعدش نوبت کویر باور و خرچنگهای مرداب بود ...
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 19:28
بانک پارسیان نشستم تو صف، بعد کلی وقت که نوبتم شده میگم کارت هدیه بده. میگه پارسیان حساب داری؟ میگم نه. میگه کارت هدیه نمیدیم به کسایی که حساب ندارن!
خب گور باباتون. خوبه خواستم پول بدم بهتون.
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:37
برای فهمیدن شکوه و لذت و آرامش بهشت، اصلا نیاز نیست سراغ حرف و کتابهای مذهبی، یا مکاشفههای دانته بریم.
من اصل حرف رو میزنم:
بهترین جای بهشت، خونهی بچگیامونه. یعنی اگه قرار باشه بعد از مرگ جایی بریم که اسمش بهشته، تردید ندارم که تو شمال شهرش که ملک خیلی خیلی گرونه، به تعداد آدماش، خونهی بچگی انتظارمون رو میکشه ...
اگر در جستجوی کبریت احمر فایل نبود، فکرامو حاشیه کتابش مینوشتم؛ ولی در حال حاضر مجبورم اینطوری عمل کنم. این یکی واسه صفحه ۵۳ بود
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 10:49
امروز روز جلد کردن کتاب فرار از مدرسه و شروع خوندنش در مترو هست ...
با تشکر از جناب امام محمد غزالی و حضرت آقای زرین کوب بزرگوار
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 9:13
شاید دیر به نظر برسه اما من دوست دارم توی همین یکی دو ساعتی که فرصت هست یه معجزه اتفاق بیفته و نیاز نباشه برم دانشگاه ثبت نام
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 9:11
خیلیا از ریاضی بدشون میاد و من نه، خیلیا هم عاشق پاییزن و من بازم نه
کاش زودتر سرما استخون سوز بشه ...
سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 11:20
میگه مدیر گروه گیر داده به داده های پایان نامه، فهمیده که خودم ننوشتم، کشونده منو تو اتاقش، گفته نقاب استادیمو برمیدارم و کاسب میشم، ۵ تومن میریزی به حسابم تا دادهها تو اصلاح کنم و بذارم پایان نامه رو دفاع کنی
از ۱۱ شهریور هم پول رو گرفته و جواب تلفن نمیده
سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 8:17
یه روزی هم میاد که آفتاب طلوع میکنه و دیگه نیستیم که ببینیمیش، همونطوری که غروبها گذشت و هنوز نبودیم...
سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴ ،ساعت 2:50
قالب طراحی شده توسط
وبلاگ :: webloog