میتونم به جرات بگم یکی از بیکیفیتترین خوابهای یک سال اخیر رو داشتم دیشب؛ همشم به خاطر بحث و جدل آخر وقت در مورد پروژه بود و این کسایی که میخوان کار رو خراب کنند مگر اینکه صاحب اختیار بشن و به اسم خودشون تموم بشه
من که بهشون میگم قوم یاجوج و ماجوج
ولی به شدت خوابم میاد و و مغزم خسته است
از ساعت ۱۰ تا ۳ جلسه بعدشم که باید برگردم خونه و وسایلمو آماده کنم که برم ...
تو مترو تماشاش کردم؛ یکی از معدود آثار هالیوودی که در ایران ساخته شد. جالب بود برام که مثل گاتهام و وادیا، اسمی که برای محل شروع داستان در سناریو در نظر گرفته شده، زادستان هست.
از نظر نوستالژیک بودن، موسیقی متن، و دیدن مردمی که شاید خیلیاشون دیگه زنده نیستن و یه روزی تو همین کشور زندگی میکردن، جذابیت متفاوتی برام داشت.
اینطوری که توی نقداش نوشته سریال خیلی خوش ساختی از آب در نیومده، اما موضوعش اونقدری جذاب هست که دلم بخواد ببینمش ...
بعد نوشت: اعصابم خرد شد. بدون زیرنویسشو پیدا نمیکنم. حتی همین نسخه های زیزنویس چسبیده هم انقدر برش خورده که زیرنویس انگلیسی رو نمیتونم باهاش مچ کنم. عاغا سانسور کنید، چرا برش میزنید تایم فیلم بهم میریزه؟ صفحه رو سیاه کنید اصن! مغزم سوت میکشه این موقع ها ...
بله! حقیقت اینه که من دارم فرار میکنم از مرور کردن دور و نزدیک. بی انصافیه اگه بگم هر وقت حالم خوبه، یه اتفاق ظاهراً خوب میاد و باطناً خرابش میکنه. ولی خب. زندگیه دیگه. شاید یه روزی، یه جای دیگه، یه غریبه از کنار آدم رد بشه که ...
مختصر بخوام بگم: به نظر مناین فیلم ارزش دیدن نداره، اما اگه به هر دلیلی علاقه داشتید ببینید، اولا نسخه ای که توی پلتفرمای داخلی هست، حدود 20 دقیقه کوتاه تر از نسخه اصلی هست و بخش مهمی از حرف فیلم رو بریده، و ثانیا قبلش نقد و تحلیل فیلم رو بخونید (من با اسپویل مشکلی ندارم، اما اگه شما مشکل دارید، از اون یادداشتای معرفی فیلم بدون اسپویل شدن داستان رو مطالعه کنید)
عصبانی ام؟ بله هستم و همزمان مستند Secrets of the Surface رو تماشا میکنم و به این فکر میکنم که واقعا اگه تو زندگی تحصیلیم یه اشتباه کرده باشم، رها کردن ریاضی بوده ...
لینک بالا از یوتیوب هست؛ اگه خواستید تماشا کنید و فرانسه بلد نبودید (فقط دو نفر اینجا فرانسه بلدن از بین خواننده های غیرخاموش)، متن و ترجمه انگلیسی و فارسی رو گذاشتم ادامه
اینم بماند به یادگار از یک روز خاص ... ویدیو(چیز خاصی نیست نمیخواد دانلودش کنید فیلم چای و کیک و نبات و گل سرخه)
من عاشق شاتوتم اما فکر میکنم گذاشتن این موجود بهشتی در فریزر، ظلم به مالک فریزره؛ بنظرم شاتوت رو باید انقدر خورد تا تموم بشه، حتی اگه به قیمت زیر سرم رفتن باشه. اما یه لطفایی غیر قابل فراموشیه ...
کی میدونه؛ شاید مثل رابرت ردفورد توی پیرمرد و اسلحه باید تا وقتی پیر میشم صبر کنم تا پیدات کنم ...
و همون موقع هم دیر باشه واسه زندگی کردن ...
یه تفاوت ریز وجود داره: از وقتی ۱۳ شب و روز کنار بابام تو بیمارستان بیدار بودم و خوابیدم، مطمئن شدم که نمیخوام پیریم برسه و قبل از اینکه اون وجه زندگی رو تجربه کنم، باید همه چی تموم بشه ...
زمان کرونا، اون اوایلش که همه جا لاکداون بود، با بچه ها شروع کردیم سینما رفتن!
هر هفته نوبت یه نفر بود که فیلم انتخاب کنه و به بقیه بگه که دانلود کنن و همگی یه روز و یه ساعت مشخص، شروع میکردیم به تماشا؛ همزمان هم تلگرام باز بود و پای فیلم در موردش حرف میزدیم (اسمشو گذاشته بودیم پامنبری)
فقط میخوام مطمئن باشم هر روزی و هر طوری قراره تموم بشه، جسدم برای دانشگاه قابل استفاده بمونه؛ به هر حال مدت هاست به خیلیا گفتم میخوام بعد از مرگم، جسمم به درد علم و بشر بخوره ...
بازم «بعد تو» محسن یگانه رو توی مسیر گوش میدادم و بلند بلند میخوندم؛ قبلا لینک و قصهشو گذاشتم، دیگه تکرارش نکنم...
از بچگی، از وقتی یادم میاد، دلم میخواست شانس دیدن همچین صحنه ای رو از نزدیک داشته باشم. یه دیدنی دیگه هم هست که تو ذهم جذابه، اما دیدنش بدشانسی میخواد احتمالا :))
دیگه برم دنیال زندگی که داره میدوه و باید بهش برسم ...
اجازه دارم درک نکنم چرا سایت ielts-mentor فیلتر شده یا ایراد از منه؟
کاش میتونستن مث فیلم in time فقط یه راهی نشون بدن که تموم بشه ...
ناآرومم. دارم دیوونه میشم. من میخوام از این خراب شده برم، ولی حتی نمیتونم یه برنامه چند ماهه برا زندگیم بریزم و خیالم راحت باشه هر روز با یه زلزله جدید مواجه نمیشم...
ساعت ۹ و ۳۳ دقیقه صبح ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، یه آدمی بعد از چندین سال برگشت به کشورش با کانسپت انقلاب ایدیولوژیک و تعیین حکومت نو؛
۴۴ سال بعد، تقریباً هیچ کس، جز کسایی که منفعتی توی این حکومت دارن، ازش راضی نیستن!
اگه انقلاب یه اتاق آرزو باشه، که بعد از ورود بهش، چیزای پیش از این دستنیافتنی، تبدیل به وقایع حتمی بشه، باید دید کسایی که واردش میشن، ته دلشون دنبال چی میگشتن...
معنی این حرفمو، فقط کسایی متوجه میشن، که این فیلم رو دیدن
"سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛ دوسش داشتم، مثلا. خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید. من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم، اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم، هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی فردین صاحب الزمانی
و من هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم