من اگه شب قبل از ساعت ۱۱ نخوابم، به درجه اول دیوانگی میرسم
اگه قبل از ساعت ۲ نخوابم، به درجه دوم دیوانگی میرسم
و اگه قبل از ۴ نخوابم ... دیوانگیمو به شب بعد منتقل میکنم و این درجه بندی رو بالاتر میبرم!
فقط حسابش از دستم در رفته؛ نمیدونم الان چند درجه دیوونه م ...
ادامه مطلب
.
.
.
دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:50
شب من موسیقی متن داره امشب ... بشنوید
دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:7
هر وقت من یه پوزیشن خوب جدید پیدا میکنم برای اپلای، تا تکلیفش معلوم بشه، اضطراب و تپش قلب، حداقل چیزیه که تجربه میکنم ...
کی میشه این لحظه ها برام خاطره های دوری باشه که با لبخند مرورشون میکنم؟
یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 21:50
راستشو بخوای...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:9
دلم صدای رودخونه میده، وقتی هم نگاش میکنم مثل بادکنکی هست که بجای هوا، با آب پر شده
و نگم دیشب چه بر گذشته که بهتره ...
شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 5:34
مثلاً جاش بود که برم جای Tom Hanks، سرنگهبان زندان Green Mile بشم تا John Coffey اوضاعمو رو به راه کنه ...

شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:21
میخواستم بگم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی، که قرص دمیترون پیدا شد و دیگه خوردم ...
شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:36
حضور توی مراسمات این مدلی چیزی نیست که زیاد برام پیش بیاد، ولی دوست دارم فردا برم دانشگاه برای تشییع دکتر افروغ...

از ۱۳۸۵ و تالار افضلیپور دانشگاه باهنر کرمان که دیدم چقدر حق میگی، و من خیلی جدی وارد فعالیتهای دانشجویی شدم، تا همیشه که نمیدونم کی باشه ... و این کتاب: مناقشه حق و مصلحت و بنبست جنبش دانشجویی
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:14
میگه تو گروه شاغلین ترکیه، یکی بهم پیام داده گفته بیا همخونه من شو
میگم دختری که به تو پیشنهاد بده یه تختهش کمه
میگه نه بابا فک کنم یکی رو میخواست خرجشو بده
میگم خب پس نمیدونسته با کی طرفه :))
جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 22:52
یک «هوم» بدون زیرنویس
لینک ویدیو
جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 6:7
من و باز مترو خالی از همسفر و اینبار زمزمه ناخودآگاه یه ترانه...
من
خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت
بین بودن و نبودن
تازه الان برسم خونه هم تنهام ... شاید تا عصر ...
جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:23
بهش گفتم:
«میدونم خودم هم خودمو تنها گذاشتم ولی تو نذاشتی»
ولی همینجا موندم و دیگه نتونستم ادامه بدم
امشب باید خیلی طولانی تر میبود
امشب نباید تموم میشد...
#قدر۲۳
جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:49
چند روزه یه سر درد خیلی خفیف مزمن مزخرف دارم که سر درد خیلی خفیف و مزمن و مزخرفیه
پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 20:25
درس امروز این بود: اگه فکر میکنی هدفی داری، باید ببینی بهش علاقمندی یا متعهد. جواب این سوال، جایگاه تو درباره اون هدف رو تعیین میکنه
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 18:49
من ظرف شستن رو دوست دارم ولی اعتراف میکنم خدایی هنوز با اسم ظرفا مشکل دارم و قاتیشون میکنم
هرچند بنظر خودم پوئن مثبتم اینجاست که به واسطه راهنمایی های آقای ایتن، در تشخیص رنگ مشکلی ندارم
چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 17:17
راستش یادم نیست چی گفتم...
- اینجا -
چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 16:51
دقیقاً ۴۰ دقیقه توی ایستگاه انقلاب منتظر بودم!
چند ایستگاه آخر ، کل قطار مترو من بودم و یه نفر دیگه
نیم ساعت به اذان صبح
و من هنوز نرسیدم خونه

چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 3:48
مترو که زیر زمینه، پس آدم از کجا میفهمه که الان ساعت ۳ شبه، یا لنگ ظهره؟
چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:47
هیچی مهم نیست
دراز کشیدم زیر آسمون و دارم حرکت ابرا رو تماشا میکنم
و واقعا توی این لحظه هیچی برام مهم نیست
انگار وسط این همه شلوغی و سر و صدا
شدم یه مورچه
که هیچ مهم نیست براش کی میاد و کی میره
چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:47
شبه و دارم میرم کارگاه کوزه گری!
که فردا بیام و بخونم:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش ...
پارسال هم به نیت آخرین احیا رفتم و آخرینش نبود؛ امسال دیگه نیت نمیکنم ...
سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 21:40
گمونم میتونستم رکورد مراجعه هدفمند به یک وبسایت رو بشکنم اگه نماینده گینس اینجا بود و میدید چند بار رفتم سنجش
خبری نیست
سرکاریم
لباس بپوشم برم یکم از دست خودم فرار کنم...
حتی حوصله ندارم پیام بدم اسپیکینگ رو کنسل کنم!
سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 17:6
خلاصه که آره ...
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:7
خدا نکنه آدم اشتباهی بیاد توی زندگی کسی
چون وقتی میاد
عین زالو خون روح رو میکشه
نمیکُشه
ولی وقتی میره
تا دوباره روحت جون بگیره
زندگی توعه که خرج دوباره زنده شدنت میشه
توی عمق تاریک تنهایی، برای بار صد هزارم به خودم یادآوری میکنم که خوشحالم گورشو از زندگیم گم کرد و رفت. امبدوارم اونقدر تو زندگیش خوش باشه، که هیچ وقت یادش نیفته با من چیکار کرد و بخواد بیاد سراغم برای عذرخواهی
سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:19
تو این کشور همه چی با مشکل فنی روبرو هست حتی اگه برای فراهم آوردنش میلیاردها سال وقت باشه ...

ما هیچ وقت از کف هرم مازلو بالاتر نخواهیم رفت مادامی که به این روش تن بدیم ...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 14:46
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 14:22
پسرم!
اگه باور داری چیزی درسته و شایسته ی تو، اجازه نده بخاطر داشتنش، بخاطر همرنگ جماعت نبودن، تمسخر و کنایه دیگران، آزارت بده ...
به خودت ایمان داشته باش، حتی وقتی روحت زخم میخوره...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:38
تو این مملکت برنامه ریزی و زمان و روان مردم از پشم بی ارزش تره!
یک ماه پیش گفتن 21 فروردین ثبت نام شروع میشه
نه هیچ اطلاع رسانی ای، نه هیچ توضیحی، نه هیچ راهنمایی و اعلام زمانبندی ای
فقط باید بشینی پای سایت سنجش و هی رفرش کنی تا ببینی حضرات کی هوس میکنن تکلیفتو معلوم کنن
والا من اپلیکیشن خارجی میخوام پر کنم، از ساعت 8 صبح روز ثبت نام سایت باز میشه، در طول ثبت نام ایمیل میدی درجا سوالاتو جواب میدن، پایان ثبت نامش هم هیچ وقت تمدید نمیشه
و اینطوری مردم یاد گرفتن که هر چیزی وقت و فرصت خودش رو داره و باید به موقع براش اقدام کنی
سرم درد گرفته
لعنت به تک تک کسایی که اینطوری با مردم تا میکنن
و واقعا خود مردم باعث شدن کشور به اینجا برسه و هر روز بدتر از روز قبل باشه وضعیتش ...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:11
هم میترسم که اتفاق بیفته و هم گاهی از شدت خستگی دلم میخواد رقم بخوره
هم میخوام بشه و هم میخوام قبل از شدن، تموم بشه
هم نیاز دارم که بگذرم ازش، هم اگه ازش بگذرم از خودم رد شدم
چی شد که شبامو اینطوری با گم شدن بین فرداهای نیومده معامله کردم ...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:12
پرت شدم به ده سال پیش
هیچ وقت یادم نمیره
بابام خیلی وقته نیست
اون روز بهم گفت فلانی راست میگه که تو فکر میکنی دویست سال زندگی میکنی و برای همه چی وقت داری، ولی عمرت داره میره و به هیچی نمیرسی
یه چیزایی از یاد آدم نمیره
و گاهی شرایط طوری میشه که آدم حتی نمیتونه در موردشون به نزدیک ترین کس زندگیش هم بگه ...
بماند که زندگی من کس نزدیکی هم نداره ...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:8
گاهی وقتا دلم میخواد برگردم به روزایی که خیلی چیزا رو نمیدونستم ...
ولی خب
نفهمیدن خودش یه درد جانکاهه که بعید میدونم بتونم تحملش کنم ...
دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:32
پیش بینی شده که وی در میان سالی ریق رحمت را سر خواهد کشید

هنوز توی سایت idp هیچ تاریخ جدیدی برای آزمون ایران باز نشده و فردا هم شروع ثبت نامه! و برنامه قطعی من هفته آخر خرداد هست برای شرکت در ازمون...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:1
انگار خستگیا تو دلم ته نشین شده بودن و حالا یکی با قاشق، یا حتی یه تیکه چوب، دلمو هم زده و گلالود شده دوباره ...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 11:0
فردا ثبت نام باز میشه اگه طبق وعده و برنامه شون پیش برن ...
البته هنوز معلوم نیس چه برنامه ای ریختن و چطوری قراره عمل کنن
فقط امیدوارم مثل قبل ثبت نام تا چند ماه باز باشه و قطره چکونیش نکرده باشن
من واقعا نیاز دارم بتونم برنامه ریزی دقیق داشته باشم...
باید اونقدر کم رنگ بشم که جز یه هاله چیزی ازم نباشه؛ ولی دیده نشدن ترسناکه
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 10:12
خواهرم واسه سحری معمولا یه پرتقال بعد از غذا میخوره؛ من هنوز داشتم نون و پنیر و اردهشیره لقمه میگرفتم، میبینم با یه پرتقال و یه کارد قصابی اومد!
میگم: با این پوست پرتقال کندی؟
میگه: بعله!
میگم: خب اینو که پرتقال ببینه خودش باید پوستش بریزه از ترس :))
میگه: نخیر، اعتماد بنفسش بالا رفت، فکر کرد خیلی خفنه، بدتر شد :))
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:37
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:28
شب خالی شده
و من شب خالی رو دوست ندارم
همین
ادامه مطلب
.
.
.
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:54
به خواهرم گفتم: اونطوری که در رو باز کردی و اومدی تو اتاق، فک کردم میخوای بپرسی چای میخوام یا نه
گفت: عع مگه میخواستی
گفتم ... نه نه چیزی نگفتم فقط قیافه مو کج و کوله کردم که یعنی آره :))
بعد یه نگاه انداختم تو آشپزخونه و گفتم: خب از صبح که گشته و تشنه بودیم، دست کم چای رو به اندازه دم کنید عاغا
خندید و گفت: اتفاقا خیلی زیاد بود. نمیدونستم میخوای؛ من ۴ تا به زور خوردم که تموم شه :))
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:42
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:23
پیرزن بهم گفت: خسته نباشی پسرم
گفتم: ممنون
گفت: پسرم یه پولی داری به من کمک کنی؟
از کنارش رد شدم و همزمان گفتم: ببخشید من پول نقد ندارم اصلا
و خیلی واضح شنیدم که گفت: خدا رو داری پسرم. فدای سرت
و من
حس کردم پشتم پر از خراش و بریدگی شد در همون آن. دلم ریش ریش شد با شنیدن این حرف. از خودم بدم اومد که پشتم بهش بود و داشتم راهمو میرفتم ...
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 22:13
توی خیابون میترسم گوشی دستم بگیر و چیزی که داره مغزمو میخوره رو بنویسم تا از دستش راحت بشم (امنیت وطنم) توی مترو و اتوبوس و تاکسی هم میترسم بیام وبلاگ بنویسم چون چشم همشهریان محترم زیاد اینور اونور میچرخه (فرهنگ ملتم)
همین دیگه
و اینکه ...
[بیخیال. دیشب تموم شده و نمیخوام شخمش بزنم]
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 11:41
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 3:0
بعضی شبا، خیلی شبن؛ انگاری که سیاهیشون از یه جنس دیگه س ...
ادامه مطلب
.
.
.
شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:19
مطمئنم که یه چیزی به شدت توی ذهنم داره بالا پایین میپره که بگم
ولی من اینطور وقتا حتی حرف زدن رو فراموش میکنم
این دو سه خط هم بعد از کلی زور زدن نوشتم
جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:13
۱۲۶۹۹ روز طول کشید تا اولین تار سفید مو توی سرم پیدا بشه!
خیلی طول کشید. ولی دیگه چیز زیادی نمونده ...
جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 16:19
وقتی نصب ویندوز تموم میشه، اولین کارم اینه که گزینه Hibernete رو به منوی Power اضافه کنم؛ آخه معمولا بین این گزینه و Sleep در حرکتم.
ولی الان دلم میخواد یه چیزی مثل Deep Sleep بسازم و روی خودم نصب کنم ...
جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:35
پونزده سال پیش، یه روز اردیبهشتی، روی یکی از نیمکتای محوطه باز بیمارستان افضلی پور کرمان، به یه نفر گفتم:
ببین دوست داشتن، مثل حالت های مختلف آب میمونه؛ یعنی جامد یا مایع یا گاز ممکنه باشه
حالا قصه چیه؟
گازش که ناپیدا و نامحسوسه و خیلی هم شاید در مقیاس کوچیک اهمیت نداشته باشه و لا به لای بقیه مولکولای هوا گم بشه
اما این حالتا، زمانی مسأله ساز میشه که دو دوست داشتن همزمان توی یک دل موجود باشه: یکی، جامد باشه و یکی دیگه مایع!
حالا هرچی بیشتر توی دل اون آدم، دوست داشتن مایع بریزی، اون دوست داشتن جامد هست که بالاتر قرار میگیره
اگه دل گرم باشه، یخ کم کم آب میشه؛ و اگه دل سرد بشه، دیر یا زود، همه ی اون آب رو تبدیل به یخ میکنه
جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:11
هیچی بدتر از این نیست که آدم احساس کم بودن و کافی نبودن کنه ...
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۱۸ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:1
از 2004 تا الان ... چرا باید الان و امشب وقت دیدن این فیلم میرسید برای من ... محشر بود ... واقعا محشر بود ...

پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:56
دیشب شب خوبی بود
خوبه که هنوز عادت نکردی به اینکه من بی مقدمه یه کاری کنم
خودمم میدونم حافظه ی سال و ماه و روز خوبی ندارم
شاید واسه همینه که از زمانی که یادم میاد، تصمیم گرفتم هر وقت تونستم، بدون اینکه دو دو تا چارتا کنم، یه طوری تو چشات برق بیارم
میدونی؟ اولش اصلا حواسم نبود، ولی یه لحظه وقتی تو اتاق پرو بودی، ریز به فروشنده اون پیرهنی که خوشت اومد ازش اما بخاطر لیبل قیمتش گفتی بیخیال رو نشون دادم و گفتم یکیشو با اندازه لباسایی که بردی تست کنی بذاره توی پک که بعد برگردم ازش بگیرم
بعد هم که وقتی توی فودکورت بودیم و به بهونه جا گذاشتن کیفم تنهات گذاشتم و برگشتم، لباس رو گرفتم و به خیال خودم بدون اینکه متوجه شده باشی، توی صندوق عقب جاش دادم
فقط حیف شد که سوتی دادم و گوشیمو گذاشته بودم روی میز و پیام برداشت از حساب باعث شد لو برم
ولی بازم
بنظرم دیشب شب خوبی بود
کلاً دیدن بی بهونه و غافلگیرانه برق چشات، شبا رو روشن و خوب میکنن ...
پینوشت: یه چی بگم؟ من از نوشتن خاطرات هیچ کسِ خیالیم خسته نمیشم؛ ولی گاهی فکر میکنم اون ممکنه ناراحت بشه که وقتی هنوز نبوده، انقدر خوشیای دو نفره مون رو فریاد زدم، و اون آخرین کسی بوده که فهمیده چه حسی بهش دارم ...
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 17:4
مثلا من الان رفتم تو فکر اون مردی که توی اون روستا، توی صف طولانی نونوایی نفر آخر بود. یعنی اونشب نون گیرش اومده؟ یا دست خالی برگشته خونه؟
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 5:32
مضطربم
نمیدونم چرا
اصلا برای این ساعت روز اضطراب خیلی چیز بیخودی و بیربطی حساب میشه
اما من هستم ...
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:50
خیلی وقتا خاطرههامو ناخودآگاه ورق میزنم، دقیقاً همونایی که هیچ وقت ننوشتم به این امید که چیزای خوب جاشون رو بگیرن و فراموش بشن ...
و من هنوز منتظرم ...
کاش یه درخت بلوط بودم روی دیوارهی یه دره خطرناک که آدما هرگز بهم نمیرسیدن، اما تنهی کهنه و از درون خالی شده م رو تبدیل به یه کندوی عسل کرده بودم ...
پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:21
میگم: یه چی بگم؟
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:47
وقتایی که اینطوری تو خودم جمع میشم، یهو یه چیزی از خیلی سال پیش یادم میاد. یه مکان، یه زمان، یه خاطره، یه فیلم، یه قطعه موسیقی ...
مثلا الان یهو ... لینک
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 18:10
من آماده ام ...
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 17:24
از لابی تلفن زدن که بسته اومده، لطفاً همین الان بیاید تحویل بگیرید
و این قید تاکید زمانی جمله، طبیعی نبود
رفتم بسته از لابی من تحویل بگیرم، رییس هیئت مدیره برج صدام کرد (و اینجا معلوم شد تاکید واسه چی بوده)
میگه آقای فلانی، هم واحد بالای شما، هم واحد زیر شما، هم واحد کنارتون اعتراض دارن که از خونه شما صدای دستگاه، مثل پدال چرخ خیاطی میاد!
(هم همسایه پایینی و هم همسایه کناری قبلا اومده بودن دم در و گفته بودم ما نیستیم)
منم اون روی کم پیدامو نشون دادم و صدامو محکم کردم و گفتم:
ببینید! این صدایی که میگید رو ما هم میشنویم، ولی چون منبعش مشخص نیست به کسی کاری نداریم. این همسایه ها هم دم در خونه ما اومدن و منم جوابشونو دادم. الآنم به شما میگم که بهشون منتقل کنید. دفعه بعد که صدا رو شنیدن، هر ساعتی از شبانه روز که بود، همون لحظه بیان در خونه ما رو بزنن و هرجا رو دوست دارن ببینن.
شروع کرد زبون دور دهن چرخوندن و قصه گفتن که : ما کاری نداریم بالاخره هر کسی زندگی خودشو داره فقط میخوایم ببینیم از کجاست صدا. داریم از همه واحدای طبقه میپرسیم!
منم یه واو حرفمو عوض نکردم و دوباره گفتم: الان ما متهمیم دیگه. موردی نداره از نظر من و منم هیچ تعارفی ندارم. هر وقت صدا اومد تشریف بیارن خونه ما که من منتظرشونم.
ماسکشو کشید پایین و اینبار یکم با موضع ضعف و در حالی که به لابی من اشاره میکرد بسته رو بیاره، گفت: نه دیگه وقتی خودتون میگید که دیگه این حرفا نیاز نیست. الآنم بسته داشتید ما اینو بهونه کردیم باهاتون صحبت کنیم.
دیگه نمیدونم جواب تعارف و خندههاشو چطوری دادم؛ فقط میدونم اینطور وقتا به این راحتی شل نمیکنم و الآنم نکردم و بسته رو برداشتم و اومدم.
حالا دیگه نمیدونم چی بشه، ولی آماده دریدن آدمایی ام که منو متهم به دروغگویی کنن. چون به هر دو معترض توضیح داده بودم که ساختمون اسکلت بتنی هست و صدا به راحتی منتقل میشه بدون اینکه حتی بشه جهت اومدنش رو درست فهمید.
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 14:28
راستش
من فقط یه جا حرف کم میارم و زبونم قفل میشه
اونم وقتیه که ببینم کسی که برام مهمه حالش گرفته ست و ندونم چطور میتونم کمکش کنم
اونجا تنها کاری که دلم میخواد اینه که اون آدم بگیرم تو بغلم و بهش بگم که من هستم
یکی از مزایای نداشتن چیزی، دونستن قدر و مشتاق بودن برای ایفای نقششه ...
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 12:23
خیلی دوست داشتم الان اونی که تو کامنت خصوصی به من فحشایی که برازنده خانواده شه میداد که مثلا از این سیستم حمایت کنه جلوم بود تا بهش لبخند بزنم!
نونوایی دولتی، میگه نون ۱۵۰۰ی تموم شده، فقط ۵ تومنی داریم :)
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 11:53
تا حالا هیچ قرمزی رو، به خلوص و گیراییِ خون ندیدم ...

حالا این چیز عمیقی نبود، ولی اون جلا و خوشرنگی رو یادآوری کرد
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 10:48
باید یه آدم نزدیک به دیوونگی، یه چی تو مایه های خودم، پیدا کنم که وبش تند تند آپدیت بشه و همراهیش کنم؛ اینطوری نمیشه و دارم دیگه نمیتونم!
کل وبلاگ دوستانم ۸ تا هست. تک تکشون رو دوست دارم ولی فقط و فقط یکیش با نظم و مرتب و شکیل و دلپسند و لذتبخش آپدیت میشه و یکی دیگه ش پستای جون دارِ فکر مشغول کن میذاره.
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:57
من میتونم بنویسم؟ نه اونقدر که دوست داشتم بتونم
من میتونم بخونم؟ نه اونقدر که قبلاً توان داشتم
من میتونم گوش کنم؟ نه شاید اگه تو دل تاریکی و با چشمای بسته نباشم
من میتونم حرف بزنم؟ نه وقتی کسی که بشنوه رو کنارم ندارم
ولی
من هنوز میتونم نگاه کنم
میتونم ببینم
و میتونم لبخند بزنم یا گریه کنم
باورش سخته و خودش سختتر
ولی گمونم من هنوز زنده م ...
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:19
میخوام یه رازی رو بهت بگم ...
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:51
راستشو بخوای
من سفر بدون تو رو دوست ندارم
ولی گاهی میرم
واسه اینکه هم حس میکنم تو دوست داری یه وقتایی تنها بمونی توی خونه
هم اینکه اگه نرم، وقتایی که دوست داری تنهایی بری سفر، ممکنه گوشه ذهنت ناراحت باشی که منو تنها میذاری
آره واقعاً
تا حالا بهت نگفتم
ولی توی کلودم یه فولدر دارم
که وقتایی که تنهایی سفر بودم، یا وقتایی که تو سفر بودی و من تنها بودم
لحظه لحظه هاشو باهات حرف زدم و برات تعریف کردم
فقط
نمیدونم کی فرصت میشه اونا رو بهت نشون بدم ...
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:23
قابلیت اینو دارم که تا صبح حرف بزنم و بشنوم
ولی خب
فعلا تنها مخاطب در دسترسی که دارم، همین وبلاگ سوت و کوره :)
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 1:15
توی دانشکده
یه کیمیا نام داشتیم
که هیچی ازش یادم نمیاد
جز اینکه موهاش به حدی وز بود
که شالش احتمالا ۱۰ سانت از سرش بالاتر وامیستاد
چون هیچ رقمه موهاش حجم کمتری نمیگرفت :))
یهو یادش افتادم
گمونم ۶ ۷ سال پیش رفت آلمان
چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:23
خب خب به اطلاع رسید که بخاطر به روز رسانی سرور فعلا VPS از دسترس خارجه
حالا نمیدونم این فعلا در حد چند ساعته، یا قراره بیشتر طول بکشه
خطاب به مفرد: پسر! از فردا بشین مث بچه آدم درستو بخون، وگرنه خودم میکشمت :/
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 22:11
سرعت اینترنت ثابت به کمتر از 1 مگ رسیده اینجا! سرعت اینترنت همراه هم که نمیدونم، ولی اونم تعریفی نداره. معلوم نیست باز چه غلطی دارن میکنن عوضیا
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 17:58
پیرو دو پست قبل، تلفنم زنگ خورد، ولی فقط برای گرفتن اطلاعات واسه حل کردن مشکل خودشون بود. اون تماس از یک دوست که بگه و بشنوه نبود ...
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 12:25
زور گویی و زور پذیری نهادینه شده تو این فرهنگ؛
مشتری قبلی که یه خانم میانسال بود، گفت دو بسته اسفناج و سبزی فروش گفت سه بسته ببر رند بشه؛ و وقتی همسر خانم گفت آقا میگه دو بسته، جواب شنید که اینجا من دستور میدم!
نفر بعدی من بودم.
گفتم بجای تربچه و شاهی، جعفری و تره بذار؛ گفت دهات شما اینجوریه، اینجا فقط یک انتخاب داری! حرف قبلمو تکرار کردم و یه لیچار دیگه شنیدم.
نهایتش این بود که بعد از چند دقیقه انتظار توی صف، ترجیح دادم بدون خرید برگردم!
این آدما همونایی هستن که وقتی یه پارتی گیر میارن و پشت میز میشینن، خون مردم رو تو شیشه میکنن و کشور فعلیمون رو میسازن!
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 11:45
هوا دوباره دود گرفته
بوی آتیش
صدای کلاغ
سر و صدای بچه ها تو مدرسه
و #کلی_حرف_نگفتنیِ دیگه
مسخره ست بگم دوست دارم تلفنم همین الان زنگ بخوره؟
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 11:6
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:46
Our Z Plan, Their Unique one

دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:3
اینجا همون جاست که دوست دارم دیده بشم؛ دقیقاً همونی که باید باشم ...

کاش این نوتیف هفتگی لینکدین، تصویر آینده ای باشه که دارم...
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 21:12
کسی که مشکل روحی داره، نباید فک کنه با وارد رابطه شدن با یه آدم دیگه، مشکلش حل میشه؛ اول باید بره خودشو درمان کنه، اجازهی وارد رابطه شدن بگیره، بعد یکی دیگه رو بکشونه وسط زندگی خودش.
اگه این مسیر رو نره، بجای اینکه خودش درمان بشه، یه بدبخت دیگه رو هم که حتی شاید احساس کرده میتونه ژان والژان وار اینو نجات بده، مریضتر از خودش میکنه!
شکاک بودن و بد دلی خودش کم بود، خرافات چرت و پرت ننه ش هم ریخته تو زندگیشون. فک کنم رفتن برا افسردگی این بدبخت نسخه از فالگیر و دعانویس گرفتن!
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 19:48
من از خدامه قبل از ساعت 10 شب خواب باشم و حدود ساعت 4 از خواب بیدار شم، ولی نمیشه
یه شبایی میخوای، ولی فکر و خیال نمیذاره بخوابی
یه شبایی هم حتی اگه بخوابی حس میکنی به خودت بد کردی
از شبایی که بخاطر گشنگی و خالی بودن معده و تنبلی دوباره مسواک زدن خواب از سرم میپره فاکتور گرفتم
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 12:33
آره از عصر بغض داشت خفه م میکرد ...
ادامه مطلب
.
.
.
دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:48
دوست دارم
شایدم لازم دارم
که فردا برم بیرون از خونه
بشینم یه گوشه و چند ساعت با یکی حرف بزنم و بیشتر از اون، حرفای اونو گوش کنم
حتی الان به ذهنم رسید که به یه آدم سمی و خطرناک پیام بدم ولی این حرف واسه اون گوشه دیوونه مغزمه که برای فرار از رخوت، دنبال دردسر میگرده
اما نه
احتمالا سعی کنم چند دقیقه فکر نکنم
(کاری که از پسش براومدن رو خیلی بعید میدونم)
پینوشت ۱: میدونم دیوونه م؛ کاش دست کم جدی میشد و رسماً رد میدادم
پینوشت ۲: نمیگم
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 21:37
از بابام عکس زیاده
فیلمش دوجا هست که میشه دید، ویدیو عروسی داداشم و فیلمای تشییع جنازه پسر خاله م
ولی هیچ جا صدایی ازش نیست
داشتم مینوشتم که "دلم میخواست تلفن میزدم به بابام و صداشو میشنیدم که احوال پرسی میکنه"
ولی جوری چشمام پر شد ( و الانم بازم پر شد) که پاکش کردم
ولی من یه راز دارم
یه روزی که داشت برف میبارید و پشت پنجره ی بزرک حیاط داشتم از بارش برف و پرنده های روی درخت توتمون فیلم میگرفتم، یه صدا ریکورد شده که بهم میگه فردا برو بانک پیش فلانی و این حرف رو بزن و اون کار رو بکن ...
و من به هیچ کس نگفتم اون صدا رو دارم ...
راستشو بگم؟ من دلم واسه اینکه یکی از ته دلش ازم بپرسه حالت چطوره تنگ شده ...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 14:8
من دلم یه معاشرت حضوری خوب میخواست، نه اینکه اینا تلفن بزنن بگن داریم میایم خونهتون ...
خدا یه کمدینه؛ عین اون وقتی که عمه بابام داشت دعا میکرد «خدایا یه فرج برسون» و در خونه باز شد و کسی که اسمش فرج بود گفت یاالله صاب خونه تشریف دارید!
یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:38
یه رمز بود که خودیا داشتن
برای خوندن این پست هم میتونن ازش استفاده کنن ...
ادامه مطلب
.
.
.
شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 22:12
خودمو توی یه اتاق تاریک میبینم؛ دوست داشتم گوشمو میذاشتم پشت و در و میشنیدم دیگران در موردم چی میگن، شاید اینطوری پازلوار خودمو تیکه تیکه سر هم میکردم...

شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 12:57
چی فکر میکردیم و چی شد
انقدر از درست شدنش دلسرد شدم که حتی دیگه سراغشو نگرفتم
دوست داشتم یکی براش مهم بود، میومد و بهم میگفت مشکل از پارک غلطه، باید جای بهتری پارک میکردی
و من که بغضم آماده ترکیدن بود میگفتم آره منم میدونم مشکل از پارک غلطه، باید خودمو جای بهتری پارک میکردم
یه وقتایی، فک میکنم کاش دیوونه بودم، یا میشدم...
شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:48
نه، نه، و بازم نه
من هرچی خسته باشم، هر چی تحت فشار باشم و فشار مضاعف هم بهم وارد بشه
ممکنه غر بزنم، یا حالت بدترش اینه که سکوت و خود خوری کنم
اما اهل ننه من غریبم بازی در آوردن نیستم
اذیت میشم؛ اما اونی که زیر شکنجه زنده میمونه و شکنجه گرش رو از پا میندازه منم
شنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:39
شبا، وقتی چراغ خاموش میشد، تازه مغزمون کار می افتاد که حرف بزنیم
خیلی وقتا در مورد کتابا
خیلی وقتا در مورد شعرا
شعر و داستانایی که حفظ بودیم رو میخوندیم و در موردش حرف میزدیم
و واقعا چه شبای خوشی داشتیم
یاد اتاق 212، همون که آخر راهرو بود و یه پنجره خیلی کوچیک رو به طلوع داشت و یکی از تختاش بدون پایه و طبقه دوم بود بخیر ...
پینوشت1: از سر شب داشتم خودم زمزمه ش میکردم؛ ولی خب اینجا نسخه دیگه هست که دوسش دارم
پینوشت2: من سالهاست دلتنگ داشتن یه شبی مثل شبای خوابگاهم ...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:6
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 20:28
کی میدونه؛ شاید مثل رابرت ردفورد توی پیرمرد و اسلحه باید تا وقتی پیر میشم صبر کنم تا پیدات کنم ...
و همون موقع هم دیر باشه واسه زندگی کردن ...

یه تفاوت ریز وجود داره: از وقتی ۱۳ شب و روز کنار بابام تو بیمارستان بیدار بودم و خوابیدم، مطمئن شدم که نمیخوام پیریم برسه و قبل از اینکه اون وجه زندگی رو تجربه کنم، باید همه چی تموم بشه ...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 19:55
دیشب یکی از دوستام کاری داشت باهام، پیام داد و تبریک گفت و ...
بهش گفتم عع پس عید به اصفهان رسیده؟
گفت نه جایی که ما هستیم هنوز یه ده روزی مونده، پیشاپیش بهت تبریک گفتم
جواب دادم: خوبه بابا اینجا الان ۱۳۹۸، روز ۲۷ خرداده
گفت پس شما خیلی عقبید، دلار بخر که خیلی گرون میشه
گفتم بابا چی میگی دلار ۱۱۷۰۰ شده، تازه منم پول ندارم انقدرا که
هیچی دیگه
چیزی که کارشو راه مینداخت براش فرستادم و با خنده و شوخی تموم شد مکالمه ...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 8:42
داشتن و حفظ کردن یه حریمایی سخت و گاهی به معنای واقع کلمه «جانکاه» حساب میشه
اما فکر میکنم خالی از ثمر نباشه ...
ولی الان از اون معدود وقتایی هست که میتونم بگم هر وقت یادم بیفته، خستگیش تازگی داره!
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 8:28
گاهی وقتا
دقیقا همین موقع صبح که تازه آفتاب طلوع کرده و قشنگی سکوت شب با روشنی روز رو میتونم هم زمان حس کنم
از گوشه پنجره که باز کردم تا هوای خنک به ریههای منِ زیرِ پتوی گرم خریده برسه
صدای خوندن یه قمری و همراهیش با یه بلبل خرما، میتونه خیلی بیهوا، چشمام رو خیس کنه ...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 6:23
گاهی وقتا
دقیقا همون موقعی که دوست دارم همراهت باشم
وقتی فکرم درگیر آخرین حرفیه که ازت شنیدم
نمیدونم چی بگم
فکر نکنی اگه ساکت شدم
واسه اینه که رهات کردم و تنهات گذاشتم
رفتم یه گوشه و دارم به یه کسی که خیلی خوب هر دومون رو میشناسه پیام میدم و ازش کمک میگیرم که بفهمم الان چیکار کنم که بدونی حواسم هست که مث همیشه، آخر تک تک جمله هات، اون لبخند دندون نمای قند تو دل آب کن رو نمیبینم
آخرین پیامتو چک کن
با دلتنگی و شاید بغض، چشم به راه راهنمایی نزدیک ترین دوست مشترک مونم ...
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 6:4
شاید چون زندگی راحتی داشته اینطوری بود؛ عادت کرده بود یکی جورشو بکشه و خودش بدون هزینه و تلاش، به چیزی که دوست داره برسه!
باورش سخته و اصلا بهش نمیاومد، اما علی رغم اعتماد بنفس و غرور زیادی که داشت، بزرگترین باگ شخصیتش این بود که یک همراه برای ناکامی میخواست؛ یعنی نه کسی که هلش بده و پا به پاش تلاش کنه تا موفق بشه، بلکه کسی که توی توقف و سکون همراهش بشه و به استقبال شکست بره!
چیزی که من نبودم و نیستم ...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 5:37
خیلی از کتابهایی که دوست داشتم داشته باشم رو دارم، همین الانشم گاهی تو فکر میرم که اگه از ایران برم، کتابام چی میشن، ولی باز لیست کتابهایی که دوست دارم داشته باشم و ندارمشون، طولانیه
مثلا مجموعه رسائل جناب سهروردی و رسائل جناب عطار و چندتا از کتابهای جناب خواجه عبدالله رو ندارم؛ دیوان بیدل جان دهلوی رو هم ایضاً
یادم افتاد یه بار موضوع cue card کتاب مورد علاقه بود و من به پارتنرم گفتم میخوام در مورد تذکرة الاولیا بگم، اونم که آقای جا افتاده ای بود با اخم نگام کرد و گفت: من کتابای حکومتی نمیخونم :))
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:51
کاش بیدار بودم ...
هرچند قاعدتاً این ساعت از شب باید نهایتش بگم کاش خواب بودم؛ ولی فکر میکنم الان خوابم! دنیا متوقف شده و کاش بیدار بودم تا بهش حرکت و زندگی بدم...
جمعه ۱۱ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 2:19
نیم ساعت پیش خوابیدی
خوابیدن که نه، از خستگی کلا خاموش شدی
مثلا داشتم برات کتاب میخوندم اما حواسم به چشمات بود کل چند دقیقه ای که بین نجواهای آخر شب و بریده شدن کلمات و عمیق شدن خوابت گذروندی
الانم که مینویسم نفسای شمرده و کشدار و عمیق میکشی و با ریتم قلبم یکی شدی
دیروز ناخوش بودی
خوب بلدی توی رفتار و چهره ت نشونش ندی، اما انگار آپشن مخفی کردن حالِت رو موقع غذا خوردن خاموش میکنی و اینجاست که لو میری
برات سوپ درست کردم ولی نتونستی زیاد بخوری
آبمیوه و هر چیزی که مامانم و مامانت قبلا گفتن اینطور وقتا ممکنه حالتو بهتر کنه هم لب نزدی
هرچی میگم عاغا یکم هم بیا و خودخواه باش، اثر بلند مدت سلامتیت مفیدتر از کوتاه مدت و تا پای جون زحمت کشیدنه اما گوش نمیدی
بابا تو حق داری یه روزایی بخزی یه کنجی، حتی دور من که با اخمت نفسم تنگ میشه رو خط قرمز بکشی و فقط برا خودت باشی
انگار به خستگی مزمن خو گرفتی
نگرانم و مخفیش میکنم که حس نکنی باید بابت نگرانی من هم ناراحت باشی
اما حس درموندگی دارم که میبینم نمیتونم دردتو بکشم تو وجود خودم که فقط تو خوب باشی ...
دوست داشتن بغض هم داره دیگه یه وقتایی ...
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 23:3
انقدر این جناب ساعد باقری توی برنامه سحر شبکه ۴ از گلستان خوند، که دلم برا همشهریم تنگ شد. کاش یه فراغ بالی پیدا کنم که باز جناب سعدی رو بخونم و کلی کیف کنم ...
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 4:39
پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:46
پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 0:8
معجزه شد؟
نمیدونم!
ولی مامانم برای اولین بار توی این مدت صدام کرد و گفت چرا زبان نمیخونی؟ مگه نمیخوای امتحان بدی؟ بذار این موبایل رو کنار و بشین زبانتو بخون!
قربون صدقه ش رفتم دیگه طبیعتاً؛ گفتم یه مادر خوب بچه ناخلفشو نصیحت میکنه، تو هم که از خوب خوب تری و خدا حفظت کنه :)
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 13:18
یه سوال دارم
وقتی آدم قلبش مچاله میشه
چه بلایی سر اون فضای خالی توی سینه میاد که ناشی از مچالگی قلب بوده ...
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۲ ،ساعت 8:52
قالب طراحی شده توسط
وبلاگ :: webloog