
801
مفرد سُعَداگاهی آدما، اونقدر به دانش و آگاهی خودشون مطمئن هستن، که اونو نادیده میگیرن؛ غافل از اینکه، عمل علاج میاره، نه علم ...
۲۸ فروردین، ۱۴:۲۲
قلمراآنزباننبودكهسرعشقگويدباز ورایحدتقريراستشرحآرزومندی
گاهی آدما، اونقدر به دانش و آگاهی خودشون مطمئن هستن، که اونو نادیده میگیرن؛ غافل از اینکه، عمل علاج میاره، نه علم ...
۲۸ فروردین، ۱۴:۲۲
حس بدبختی دارم که هر ساعت ایمیل رو چک میکنم برای اینکه ببینم دانشگاه دلفت نتیجه اپلیکیشن رو فرستاده یا نه!
کاش به پذیرفته نشده ها هم بگن رد شدید، انتظار کشنده س...
۲۸ فروردین، ۱۹:۲۹
من اینطوری قلبم میلرزه ...
ولی راستش کسی رو ندارم که بهش این رو نشون بدم و بگم من اینطوری قلبم میلرزه...
30 فروردین ۴۰۲
۱۳:۱۱
قبلا اینو گفتم، بازم میگم
معمولا به آدما اجازه ۱ بار کوتاهی و بی توجهی میدم، چون بعدش بهشون میگم که از این رفتار رنجیدم
ولی وقتی برای بار دوم اتفاق بیفته، یا من باید تمومش کنم، یا خودش تموم میشه
۳۰ فروردین، ۱۳:۱۱
یعنی دوست دارم بعد از ۱۰ روز از تعویق شروع ثبت نام آزمون، جوابی که سنجش توی سامانه پاسخگویی داده رو بذارم اینجا، بعد با ایمیلی که بدون پرسش و پیگیری، از دانشگاه دلفت اومده و خودشون توضیح دادن که بخاطر تعداد زیاد متقاضی، هنوز نتونستن تمام اپلیکیشنها رو بررسی کنن و عذرخواهی کردن که مجبورن یک هفته اعلام نتایج رو عقب بندازن، مقایسه کنم!
همین!
۳۰ فروردین ، ۲۳:۰۸
راستش بنظرم زندگی به قهرمان نیاز نداره
خیلی در بند این شاعرانگی ها نیستم
نمیگم الگو داشتن یا تحسین کردن دیگران بده، اما آدم ممکنه توی هر موضوع، یک فرد خاص رو برجسته بدونه و حتی توی موضوع دیگه ای، همون فرد یک آدم شکست خورده باشه
زندگی از نظر من، بیش از هر چیزی، به باورکردن ِواقعیت ِماهیت ِتلخ ِته ِخیار نیاز داره
۳۱ فروردین، ۴:۱۱
اگه اوکی شد، میرم از کانی راش اون تیشرتی که نقشه تهران روش بود رو میگیرم که اونجا بپوشم
قطعا یکی از ضعفای بلاگفا این هست که برای پست و کامنت ساعت ارسال به طور خودکار ثبت میشه، اما برای پاسخی که آدما به کامنت میدن، هیچ ساعتی ثبت نمیشه.
یادم باشه از این به بعد، برای کامنتا، تاریخ و ساعت خونده شدن و پاسخ دادن بنویسم ...
۳ اردیبهشت ۲:۱۲
سرم درد میکنه
سر و چشمم
با مامانم دعوام شد
بعدشم که براش آب بردم از دستم گرفت و خالی کرد تو بالکن و لیوان رو پرت کرد رو مبل
اون فک کرده من هیچی نمیگم و میخندم حالم خوبه
فک میکنه من خوشحال و راضی ام
ولی نمیکشم
فقط به روی خودم نمیارم که دلش بیشتر خون نشه
خسته م
خیلی خسته م
و خستگیام در نمیرن و روی هم هر روز تلنبار میشن...
۴ اردیبهشت ۱۷:۰۶
قابلیت اینو دارم که تا خود صبح توی تاریکی به سقف خیره بشم و از فکر کردن به هر چیزی فرار کنم و آهنگای قدیمی سیاوش قمیشی رو گوش کنم و به هیچ جا هم نرسم...
همه زردی و تباهی، مردن و رفتنِ از یاد ...
اون همکلاسی که بهم پیشنهاد داده بود، چند دقیقه پیش پیام داد و دعوتم کرد شب بریم بیرون برای شام! منم بهش گفتم کلا خوشم نمیاد غروب به بعد از خونه بیرون برم، حس ناامنی میکنم و از اون گذشته، کلاس هم دارم
و جوابش چی بود؟
ادامه مطلب . . .این پست یکی از مورد علاقه خامه ...
خیلی حال خوب توش انبار شده ...
فلفل
ادامه مطلب . . .الآن تو مترو ملت میگن این پسره دیوونه ست یا شکست عشقی خورده یا یکیش یه چیزیش شده!
تازه ما پسرا گریه مون هم بگیره ملت چپ چپ نگامون میکنن
احتمال اینکه کسی بیاد جلو بگه چته یا هیچی اصن نگه و فقط بغلت کنه که راحت گریه کنی خیلی خیلی کمه
دلم برا بابام تنگ شده
اون اگه بود الان حتماً زندگیم یه شکل دیگه بود
باورش سخته که این ۸ سال چطور گذشت و چطور نگذشت
و من هرگز توانایی حرف زدن در موردش رو نداشتم
چون اشکم در مشکمه
و انقدر بغض دارم از این چند سال که داره خفه م میکنه
و کاش میکرد که زودتر تموم بشه ...
۸ اردیبهشت ۱۶:۱۴
ادامه مطلب . . .یادم افتاد که
یه شب داشتم پیاده از مترو میومدم خونه
هوا هم خنک و خیابون خلوت بود
اونقدر جمله «غم دارم» رو با لحنا و آهنگای مختلف تکرار کردم
تا بغضم شکست
سبک نشدما
ولی حداقل بغض کهنهم شکست ...
۸ اردیبهشت ۲۰:۲۲
میدونی؟
مسأله اینجاست که من حتی برای خودم یه گوشه ندارم که بخزم توش و کسی کاری به کارم نداشته باشه تا دست کم راحت درد بکشم ...
مصاحبه تموم شد. نمیگم بد بود؛ ولی درد داشت... جواب هلند هم اومد و رد شدم...
۹ اردیبهشت ۱۵:۲۹
یادم افتاد به فلانی
ازش خوشم میومد
مطمئنم اونم از من بدش نمیومد
ولی یه بار خیلی جدی بهم گفت
ببین یه پسر خوش هیکل قد بلند پولدار بین دوستات سراغ نداری منو باهاش آشنا کنی
حالا خوش هیکل و قد بلند هم نبود هیچی، ولی پولدار باشه
من تحمل بی پولی رو ندارم
۱۱ اردیبهشت ۲۲:۵۷
ادامه مطلب . . .بعد از ۴ سال پریا رو دیدم؛
داشتیم میرفتیم مترو که من بیام خونه و اونم بره ترمینال و راهی ولایتشون بشه که گفت یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
گفتم: قول میدم دروغشو نگم :))
گفت: دانشجو که بودیم تو از من خوشت میومد؟
گفتم: آره
گفت: خب پس چرا نگفتی بهم؟
گفتم: به دو تا از بچه ها گفتم که به گوشت برسه و ببینم عکسالعملت چیه ولی هیچ بازخوردی نگرفتم. دیگه فک کردم کنسله
دیالوگای بعدمون رو یادم نیست، چتای بعدشم که ولش
فقط یه چیزی خیلی تو ذهنمه: ۸ سال گذشته؛ و باورم نمیشه ...
۱۶ اردیبهشت ۲۲:۰۴
اینکه ادعا کنیم آدم قضاوت گری نیستیم، با اینکه واقعا آدم قضاوت گری نباشیم، خیلی فرق داره؛
نمیشه اول بابت ذهنیتی که خودمون داریم حمله کنیم به کسی، و وقتی اون توضیح میده، تازه بگیم امیدوارم اینطور باشه!
۱۷ اردیبهشت ۱۳:۳۰
ادامه مطلب . . .همون طوری که انسانیت مرز نداره، خباثت و سیاهی هم همه جای دنیا پیدا میشه
ولی
کاش همیشه اینطوری باشه که آدمای خوب و درست به همدیگه برسن
مث هیلاری، مث ستاره، مثل خیلی از خوبای دیگه
و باعث بشن امید به بودن و زندگی رو توی وجود همدیگه تقویت کنن
اینو زیر یه پست که یه ایرانی مهاجر، در مورد همکار خارجی خوبش نوشته بود، کامنت کردم
۱۲ اردیبهشت ۰۸:۵۷
ادامه مطلب . . .یارو گفته کسی که بیکار باشه مشکل از خودشه؛ با وجود اسنپ و تپسی، بیکاری آدما از کوتاهی خودشونه!
قدیما گاهی کل شماره هامو پاک میکردم تا آدمای دور و برمو فیلتر کنم و کسایی که سراغی ازم نمیگیرن، سراغشون رو نگیرم. از الان، 18 لردیبهشت ساعت 11.5 صبح، با هیچ کس کاری ندارم ...
من الان ترکیبی از عصبانیت و درماندگی ام ...
نه بخاطر یک پیشامد قابل پیشبینی که دیر یا زود اتفاق میافتادبرای بلکه خیلی چیزا...
۲۰ اردیبهشت ۱۲:۱۵
ادامه مطلب . . .Let me be brave and honest!
You had killed yourself in my mind before you even know it
That was the point!
May 10, 15:18
یه وقتایی آدم یه حرفی داره اون گوشه کنارای دلش، که قایم شده و نمیخواد به زبون یا قلم برسه، اینجور وقتا باید انقد توی معاشرت غرق بشم، تا خود به خود اون حرف هم راهشو پیدا کنه و خودشو بروز بده ...
استاد دیروز گفت سمپلایی که توی رایتنیگ نوشتی خیلی کلی و عمومیه؛ نمیخواد مفهوم رو توضیح بدی، خیلی راحت یه مثال بزن ...
۲۰ اردیبهشت ۱۵:۲۵
توی این هوا، با صورتی که یه طرفش کاملا بی حس شده و هیچ کنترلی روش ندارم، و کلی حرف که حتی نمیخوام بنویسمشون ...
۲۱ اردیبهشت ۱۳:۵۲
من میدونم آدما ازم فاصله میگیرن!
مردم ترجیح میدن همیشه چیزی برای کشف کردن وجود داشته باشه؛ حتی برای منم مرموز بودن جذاب تره!
حقیقتاً با سادگی خودم مشکلی ندارم؛ اما از اینکه میبینم تو زمونهای زندگی میکنم که ساده بودن، یه دیسادونتجه، رنج میبرم...
نهایت لطف آدما اینه که با دونستن مشکلاتت یکم غمگین بشن و ته تهش برات چند دقیقه دل بسوزونن، اونی که قراره درد بکشه تویی؛ پس یا بشین و قدرت تحملتو ببر بالا، یا حرکت کن و خودتو از این اوضاع نجات بده ...
آیلتس در به در هم بالاخره داره باز میشه ...
تو بوق و کرنا کردن که آزمون باز شده!
وارد سایت ایرانی میشی، کلی آزمون هست!
وارد IDP میشی که ثبت نام کنی، هیچی نیست!
یه آزمون واسه ۱۵ جون داره و خلاص
آزمون ukvi هم اصلا باز نشده و سنجش هیچ جواب روشنی نمیده
۲۸ اردیبهشت ۰۹:۵۸
23856238
خدا رو چه دیدی؛ شاید این شماره دانشجویی بعدی زندگیم باشه ...
یادم نیست کی بود
یکی از استادا
موهاش سفید شده بود و سنش خیلی رفته بود بالا
توی یه مدرسه بودم، مثل شاگردا، داشتم برای دو نفر دیگه میگفتم یه مک بوک فروشی دارم و براشون کانفیگشو میگفتم که زنگ مدرسه خورد
توی راهرو دیدمش و بهش سلام کردم
گفت خیلی آشنایی، خودمو معرفی کردم
گفت اون زمان خیلی فعال و پرانرژی بودی، چند سالته الان؟
گفتم استاد 35 سالم شده و هنوزم همونجام
شروع کرد دلداریم دادن؛ گفت مگه تو این سالا تلاش نکردی؟ مگه به هرچی و هرجا میخواستی برسی، براش نجنگیدی و بهش رسیدی؟
گریه م گرفت توی خواب
اونم با بغض اینا رو میگفت
و اینطوری از خواب پریدم و روزم شروع شد ...
4 خرداد، 7:12
منتظرم. و نمیدونم منتظر چی. ولی تو وجودم یه انتظاره که هم حس میکنم باید رهاش کنم و هم نمیخوام ...
10 خرداد، 12:04
خوشبحالش، ولی به من چه؟
۱۲ خرداد، ۰۸:۰۵
دارم اینو گوش میدم تنهایی تو ماشین! فک کن ...
راستش میخوام اعتراف کنم دیگه نمیتونم تصورت کنم ...
گمونم نه حداقل به این زودی ...
نه که نتونم؛ ولی اونقدر خودمو میشناسم که بدونم چطوری از یه فکری خودمو دور نگه دارم
#کلی_حرف_ناگفتنی
شب تابستون کوتاهه، ولی امشب از اون شباست که برای من دراز و طولانی سپری میشه ...
مث دیوونه ها نشستم پای سریال!
فصل 3 تد لاسو رو 1 روزه دیدم، فصل یک as we see it رو دو روز، حالا هم نشستم پای Green Gloves Gang
اما دیشب ... من از آدمایی که میدونن توم چی میگذره دوری میکنم ...
14 خرداد، 10:13
ادامه مطلب . . .۱۶ خرداد ۱۳:۳۶
ادامه مطلب . . .مثلا ترجیح میدادم 35 سال پیش 35 ساله بودم؛ یعنی متولد 1332
اون دنیا زمان بهتری بود برای چیزایی که تو ذهن و روح من نهفته شده ...
19 خرداد، 18:46
آخرش UKVI باز نشد و من دیگه کشش ذهنی صبر کردن نداشتم ...
شاید عجیب باشه اما به شدت نیاز دارم بخاطر روحیه م برم یه جایی شبیه بهشت زهرا
شایدم خود بهشت زهرا
ولی دوست ندارم تنها برم
یا با هر کسی
حتی گزینه ای سراغ ندارم که بهش پیشنهاد بدم یا ازش بخوام بیاد با هم بریم قبرستون!
۲۲ خرداد، ۲۱:۰۰
یک عدد آدم پر از خیال و گمان و وهم هستم که ساعت ۱۰ مثلا قرص آرامبخش خوردم و هنوز خواب به چشمام نیومده!
۲۳ خرداد، ۰۱:۳۵
کیه که هنوزم خوابش نبرده؟
قطعاً من!
یادمه زمانی که کنکوری بودم، انقدر به کافئین عادت کرده بودم که قهوه خوردن واسم خوابآور بود
حالا شد حکایت این قرصه که به اسم خوابآور خوردم خیر سرم!
۲۳ خرداد، ۰۲:۵۶
تو مترو نشستم و یهو یادم میاد کلاس رایتینگ ساعت ۲ بود، نه ۳!
بعد از ۲ ماه کلاس رفتن اینطوری یادم رفت زمانشو ...
لازمه در مورد حالم توضیح اضافه بدم یا کافیه؟!
۲۳ خرداد، ۱۴:۰۷
ولی من دوست ندارم بگم در حد مرگ خسته م؛ بیشتر دوست دارم بگم در حد خستگی مرگم! برام هم مهم نیست معنی داشته باشه یا نه، اولی اون چیزی نیست که حسش کل وجودمو گرفته ...
۴۹ هم تموم شد...
۲۳ خرداد، ۲۰:۵۶
استاد گفت برید یه استراحت کنید و برگردید، بعدش فوری رو کرده به من میگه [مفرد] امروز اصلا سرحال نیستیا، چی شده؟
خندیدم و گفتم: استاد چند شبه نمیتونم بخوابم؛ خوش خواب تر از خودم سراغ ندارم ولی ۳ شبه با وجودی که آرامبخش میخورم تا صبح خوابم نمیبره یا اگه هم ببره، صبح که بیدار میشم انگاری اصلا نخوابیده بودم!
خلاصه دیگه ...
پیام داده میگه "امتحانت مشخص شده تاریخش؟" میگم "مرداد"
میگه دفعه قبل که من آزمون دادم داشتی شروع میکردی، کاش واسه منم 3 سال ظول نکشه ...
تولد من روزبه که حس کنم دارم زندگی رو اونطوری که باید پیش میبرم؛ تا قبل از اون روز، همه روزای عمر، عین غذای بیمارستان، برام دوست نداشتنی هستن!
۳۱ خرداد، ۱۲:۵۵
بعضی وقتا، اونی که مشتاق تر نشون میده، بی میل تره
فقط جو گیر شده
بدون شرح اضافه
31خرداد، 10:42
کلاس تسک2 و اسپیکینگ تموم شد؛ راستش دیروز با وجودی که خودم خیلی بهش نظر مثبتی ندارم، یکی از همکلاسیا که باهام پارتنر شده بود، گفت تو دیگه آماده ای برو امتحان بده!
ولی نیستم و اینو خودم میدونم.
یعنی خیلی به اوضاع ذهنیم در لحظه بستگی داره که در چه سطحی بتونم بازدهی نشون بدم (و این ریسک اقدام رو بالا میبره)
از طرفی هم استاد (که جزو اگزمینرای رایتینگ IDP هست) کلاس Lexical و Reading گذاشته که میدونم هم خوبه و هم نیاز دارم شرکت کنم، اما فشار غیرمستقیمی که برای شرکت در آزمون داره از همه طرف بهم وارد میشه، باعث تردیدم شده.
و البته که اوضاع پیچیده تر از اینی هست که من بخشیش رو نوشتم ...
31 خرداد، 09:55
نمیدونم تو دل دیگرانی که هم مسیر من هستن چی میگذره، ولی من یکی اگه تو زندگیم تحول جدی ای اتفاق بیفته، اولین کاری که میکنم اینه که گم و گور میشم؛ یعنی یه جوری غیب میشم که دیگه خیلیا نتونن پیدام کنن!
اینی که گفتم، خیلی دو پهلو و در لفافه بود، اما خودم میدونم پسِ ذهنم چیه و این حرف از کجا آب میخوره...
۳۱ خرداد، ۲۲:۵۳
پینوشت: عجیبه که تاریخ و ساعت این پست ۳۱ خرداد و ۲۳:۵۹ ثبت شده اما ۲۲:۵۳ منتشر شده! اینم یه باگ دیگه از فرزند رها شده ی جناب شیرازی !
"سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛
دوسش داشتم، مثلا.
خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید.
من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم،
اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم،
هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی
فردین صاحب الزمانی
و من
هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم
اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم
دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم
و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم
فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم