
1143
مفرد سُعَدااینجور وقتا آدم لازم داره بشینه و با یکی خاطره ورق بزنه، یادش بیاد سختیا میگذره و اونقدری دور میشه که حتی با تلاش کردن هم به یاد برنمیگرده ...
اومدم نشستم رو نیمکت پشت دیوار مسجد دانشگاه، دقیقا روبروی در ورودی کتابخونه، همونجایی که روزای پایان نامه میشستیم نهار یا چای میخوردیم و فکر میکردیم دنیا قراره به کاممون بچرخه و زحمتامون به سرانجام برسه و غریبه و آشنا بگن خب پس، با همرنگ جماعت نشدن هم زندگی شدنیه ...
ولی اینطوری نیست
الان خودمو بیپناه ترین آدم زمین میبینم
حتی دوست ندارم برگردم خونه
خوشبحال اونایی که یهو گم شدن و هیچ وقت معلوم نشد سرانجامشون چی بوده
حرف برای گفتن زیاده
حرف برای نگفتن هم
میخواستم صوتی پست بذارم، ولی حالم از حالی که ممکن بود صدامو بلرزونه بهم میخوره...