آبگوشت بُزباش

قلم‌راآن‌زبان‌نبودكه‌سرعشق‌گويدباز  ورای‌حدتقريراست‌شرح‌آرزومندی

مفرد سُعَدا

1558

مفرد سُعَدا

بقیه هیچ اهمیتی ندارن؛

من جوری برا زندگیم می‌جنگم که یا برنده میشم، یا میمیرم!

ادامه مطلب . . .
دوشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 3:36
مفرد سُعَدا

1605

مفرد سُعَدا

نشد یه بار ایمیل بدم به این استاده، اتوریپلای نده که من سفر کاری ام و فعلا جواب نمیتونم بدم :/

یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 11:6
مفرد سُعَدا

1604

مفرد سُعَدا

این موجود دو پا به طرز احمقانه‌ای به حداقل ها راضیه!

الان چرا یه آهنگ متناسب با اوضاع ذهنی آشفته و خراب من نیست که محتوایی به جز شکست عشقی داشته باشه؟ آقا من مشکلم شکست عشقی نیست، فقط یه چیز کوفتی می‌خوام پیدا کنم یه ذره ذهنم منبسط بشه که جای بیشتری برای چیزهای اعصاب خوردکن داشته باشه

یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:51
مفرد سُعَدا

1603

مفرد سُعَدا

من کاسه صبر ندارم که سرریز بشه! اعصاب من مثل زودپز عمل می‌کنه؛ انقد فشار تحمل می‌کنه تا بترکه. فعلاً اوضاع تحت کنترله، اما خدا نکنه سوپاپ تخلیه جواب نده ...

سوپاپ تخلیه؟ نمی‌دونم چیه!

یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:50
مفرد سُعَدا

1602

مفرد سُعَدا

نمیتونم چیزی بگم ...

یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 0:3
مفرد سُعَدا

1601

مفرد سُعَدا

دلم نمی‌خواد فردا برم دانشگاه

کلا این هفته نمی‌خوام برم هیچ جا

نمی‌خوام جایی برم، نمی‌خوام گوشیم زنگ بخوره، نمی‌خوام به کسی بگم آقای دکتر، خانم دکتر، شما فرمودید، بنده عرض کردم

قربون همون خارجیا که تو و شما فرقی نداره تو زبونشون و به همه میگن you

خسته س ذهنم

شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 20:14
مفرد سُعَدا

1600

مفرد سُعَدا

دیروز و دیشب تعطیل بود اما چنان خستگی ذهنی ای برای من ایجاد کرده که دلم میخواد فقط بشینم دیوار رو تماشا کنم. ولی اینطوری کلافه‌تر میشم...

شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:38
مفرد سُعَدا

1599

مفرد سُعَدا

میگه فلانی از فلان‌جا تلفن زده فک و فامیلش تهران و شیراز، شدن یه تیم ۱۱ نفره، به عنوان زائراولی با هزینه فلان برنامه تلویزیون رفتن زیارت امام رضا؛ البته حضرات شناخته شده به این هستن که سالهاست هر سال میرن پابوس آقا!

قبولشون باشه. مشتان نمونه خروار این مملکت...

شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:14
مفرد سُعَدا

1598

مفرد سُعَدا

بچه ها رو بردن اردو و امروز کلاس تعطیله؛ فکر اینکه با این همه گرفتاری باید جبرانی هم بذارم براشون کلافه م میکنه

شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:38
مفرد سُعَدا

1597

مفرد سُعَدا

اینم از جوابهای کنکور دکتری. خب وقتی کلا ۲۶ تا کد رشته محل وجود داره برای من، ۵۰ انتخاب به چه دردم می‌خوره؟ احتمالا هم ۲۰ تاشو دعوت به مصاحبه میشم که می‌خوام صد سال نشم

جمعه ۲۹ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 19:55
مفرد سُعَدا

1596

مفرد سُعَدا

روز خود را چگونه آغاز کردید؟ با یک ایمیل شوکه کننده و البته نه چندان بد از پروفسور فلانی دانشگاه بهمان

تصمیم نهایی هم اتخاذ شد: واسه مصاحبه هیئت علمی نمیرم

ادامه مطلب . . .
پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 6:33
مفرد سُعَدا

1595

مفرد سُعَدا

همیشه چیزهای مهمه که در حالت عادی حتی جزو شاخصه‌های بی‌اهمیت هم حساب نمیشه!

چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 18:16
مفرد سُعَدا

1594

مفرد سُعَدا

تو مترو یه پسره نشسته کنارم

فک کرده کاناپه خونه دوس دخترشه

متنفرم از اینکه حرارت بدن کسی رو اینطوری حس کنم

آشغال

سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:56
مفرد سُعَدا

1592

مفرد سُعَدا

مامانم بیدارم کرد و آب گرم داد بخورم. انقد تو خواب سرفه کرده بودم که کلا خواب از سرش پریده بود و حتی بعد از بی صدا شدن من هم دیگه خوابش نبرده بود.

خستگی جسمی و روحی طبیعت زندگیه، اما اینکه اینطوری مخل آسایش دیگران بشم خیلی حس ناخوشایندی داره. محض رضای خدا یه چیز که باعث دلخوشی باشه براشون ندارم...

یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:0
مفرد سُعَدا

1591

مفرد سُعَدا

خودمم نمیدونم دیشب چطوری خوابیدم که اینطوری تا صبح هیچی نفهمیدم. یعنی وقتی مامانم گفت دیشب کلی رعد و برق زده تعجب کردم. در حالت عادی دست کم با رعد و برق باید یکمی هشیار میشدم. ولی فقط با زنگ ساعت 5 به زور چشمامو باز کردم.
به هر حال امروز هم قرار نیست گوشیمو روشن کنم. میرم سر کلاس و صاف برمیگردم خونه که بشینم کارای کلاس شب رو انجام بدم.

هنوز فکرم درگیر مصاحبه دانشگاه هست؛ نمیدونم برم یا نرم. کاش یه روزی بجط شنبه بود. از اینکه بخوام کلاس کنسل کنم یا بگم بجام استاد جایزگین بفرستن اصلا خوشم نمیاد.

شنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:43
مفرد سُعَدا

1590

مفرد سُعَدا

از اون روز که از سفر برگشتم ، یه لواشک تو کیفمه که نمی‌دونم چیکارش کنم. گمونم آخرشم قسمت خودمه به خدمتش برسم. یکم آبلیمو بریزم روش و نمک بزنم و ...

ولی خب

فعلا صبوری میکنم و کاری بهش ندارم

جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:34
مفرد سُعَدا

1588

مفرد سُعَدا

بنظر من بخشی از نقدهای منفی ای که این فیلم گرفته، تاثیر مرگ خودخواسته بازیگر اصلیش بود که با فاصله کمی بعد از بازی در این اثر اتفاق افتاد. ولی من فکر میکنم شاید حتی همچین فیلمی، وقتی کنار اون پایان تراژیک و حواشیش قرار بگیره، جای تأمل زیادی داره. به هر حال نظر من درباره the angriest man of Brooklyn نمره ۶ از ۱۰ هست

پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 17:16
مفرد سُعَدا

1587

مفرد سُعَدا

داشتم با تب طراحی میکردم که دیدم ساعت از ۹ گذشته. با استرس کلاس رو باز کردم و دیدم استاد پیام داده که امشب همه چی کنسله. خوشحال شدم ولی سرفه امونم رو بریده و نمی‌ذاره از لحظه لذت ببرم

چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 22:18
مفرد سُعَدا

1586

مفرد سُعَدا

دوست دارم گوشیمو خاموش نگه دارم. طرف فکر میکنه وقتی گوشیم خاموشه، اگر با یه خط دیگه زنگ بزنه بهم گوشیم روشن میشه! خب لامصب خاموش معنیش خاموشه دیگه. یه کار غیر اصولی و بی برنامه میخوان انجام بدن، فشارشم انداختن رو من. روی طرحی که ریختن، تعصب دارن و اشکالاتشو نمیبینن. کار احمقانه این مملکتو به این روز انداخته. از در هرجا میری تو میبینی 4تا آدم دگم نشستن که فکر میکنن خودشون مرکز عالمن و هیچ کسی اندازه اونا نمیفهمه.

آدما خسته م میکنن. کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا ...

چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:46
مفرد سُعَدا

1585

مفرد سُعَدا

انتظار مفهوم کشنده ای هست. حتی بیشتر از اونیکه از دور به نظر میاد یا هر بار تجربه میشه ...

ادامه مطلب . . .
چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:37
مفرد سُعَدا

1583

مفرد سُعَدا

مرد میانسال چسب زخم فروش مترو، برای سومین بار توی نیم ساعتِ گذشته، از جلوم رد شد. هربار که فاصله ترددش بیشتر میشه، دو معنی می‌تونه داشته باشه:

اول اینکه قطار شلوغتر و تردد سخت تر شده، دوم اینکه ازش خرید بیشتری کردن و توقفش توی مسیر زیاد شده

و من که Je reviens te chercher رو برای بار دوم میلیاردم دارم گوش میدم ...

تا این پست رو بنویسم، برای بار چهارم هم رد شد از جلوم

دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:10
مفرد سُعَدا

1582

مفرد سُعَدا

Insomnia

دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 2:7
مفرد سُعَدا

1581

مفرد سُعَدا

با گذشت بیش از یک سال و سه ماه از اعتبار مدرک آیلتسم، با توجه به اینکه هیچ غلطی نتونستم باهاش بکنم، دو راه پیش روی خودم میبینم:

اول اینکه قید همه چیو بزنم

دوم اینکه باور کنم ۹ ماه وقت دارم آماده بشم و دوباره توی امتحان شرکت کنم

یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 17:35
مفرد سُعَدا

1580

مفرد سُعَدا

به اون حجم از تردید و سردرگمی رسیدم که نمی‌دونم فاصله دانشگاه تا مترو رو از خیابان بزرگمهر برم یا از راسته انقلاب

انگاری که این آخرین باره که دارم توی این مسیر تردد می‌کنم و فقط حق یه انتخاب دارم

یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 17:25
مفرد سُعَدا

1579

مفرد سُعَدا

هیچکس همه حقیقت رو نمیگه؛ شاید قوی‌تر، اما قطعاً فرسوده‌تر برمی‌گردی...

یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 15:54
مفرد سُعَدا

1578

مفرد سُعَدا

کلاه رو گذاشته بودم رو سرم. یهو شنیدم یکی پرسید: خیلی وقته منتظری؟ چشمامو باز کردم و گفتم: نه. ولی تو همین حرکت کلاهم از بالا ی تخت افتاد رو زمین.

آقای تزریقات‌چی چهارتا از امپولا رو زد و گفت آخریش باشه بعد از سرم. فقط اگر کسی جز خودم اومد یادت باشه بگی بزنه برات.

گفتم باشه و بعد از اینکه سرم رو آویزون کرد بالای سرم، «قصه‌ی ظهر جمعه» رو پلی کردم و دستمو گذاشتم رو سرم که نور لامپ چشممو نزنه.

هنوز تو پخش آهنگ اول فایل بودم که خوابم برد ... و یهو با خُرناسی که کشیدم از خواب پریدم و دیدم سِرُم تموم شده. ولی باز دوست نداشتم چشمامو باز کنم.

چشمام بسته بود که یه پسر دیگه اومد گفت بچرخ اون یکی آمپولتو بزنم.

بعدشم که زدم بیرون

ولی هنوز دلم میخواست بخوابم...

شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 19:26
مفرد سُعَدا

1577

مفرد سُعَدا

نفر قبل از من داشت برای دکتر لیست داروها و دز مصرفی که داشته رو می‌گفت، پشت در اتاق خنده م گرفته بود [هرچند حال خندیدن نداشتم]

بعد که من رفتم پیش دکتر، شرح حال رو گرفته، بعد میگم فلان آمپول میزنی؟ گفتم دکتر من هیچ سواد یا پرهیز پزشکی ندارم؛ هرچی شما صلاح میدونید میزنم و میخورم.

هیچی دیگه

نمیدونم چی نوشت؛ هرچند حدس میزنم سرم و چندتا آمپول باشه

الانم که تو صف داروخانه م

شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 15:41
مفرد سُعَدا

1576

مفرد سُعَدا

در طول زندگیم بارها باید تف مینداختم تو صورت آدما و بهشون میگفتن من مأمور آوار برداری و بازسازی اعتماد بنفس تخریب شده شما نیستم

اما هیچ وقت در برابر آدمی که توی اون شرایطه دلم نیومد همچین کاری کنم

فقط وقتی حالش جا اومد و رفت پی زندگیش، لبخند زدم

شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 15:18
مفرد سُعَدا

1575

مفرد سُعَدا

از ۱۰:۰۹ نشستم تو ایستگاه مترو روبروی آموزشگاه و قطارایی که میان رو می‌شمارم.

من باطریم خالیه و باید تا لنگ ظهر با یه مشت پسربچه که اصلا براشون مهم نیست زبان چیه سر و کله بزنم چون بابا های رانت دار و ژن خوب دارن.

دیشب رفیقم تلفن زده بود می‌گفت ...

ولش

چه اهمیتی داره

روزگار همه مون کم یا زیاد همینه

فقط نشستم دیرتر برم که نیاز نباشه تو دفتر با بقیه اساتید و مدیر حال و احوال کنم

شنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:37
مفرد سُعَدا

1573

مفرد سُعَدا

شما آدمها با آن سكوت تحقير آميزتان من را رانديد! درست در برهه‌اى كه پرشورترين احساساتم را نثارتان مى كردم، جواب اشتياتم را با آزار داديد و تا آخر عمر رنجيده خاطرم كرديد. حالا من مسلمأ حق دارم بين شما و خودم ديوار بكشم... /نازنین-داستایوفسکی

جمعه ۱۵ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 16:42
مفرد سُعَدا

1572

مفرد سُعَدا

احساس میکنم در آستانه فروپاشی روانیم. بدون شرح.

جمعه ۱۵ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 8:10
مفرد سُعَدا

1571

مفرد سُعَدا

لعنت به شیطون!

خواب دیدم ماشین تو طبقه اشتباهی پارک کردم، بعد حسابی دعوا و شلوغی شده به خاطر اینکه شب موبایلمم خاموشه که جواب تلفن بدم بفهمم. یهو از خواب پریدم پا شدم لباس پوشیدم رفتم پارکینگ طبقاتی ببینم ماشین کجاست!

جمعه ۱۵ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 8:4
مفرد سُعَدا

1570

مفرد سُعَدا

هنوز تب و عفونت از تنم بیرون نرفته؛ ضعف اذیتم می‌کنه. هرچی هم میخورم چیزی تغییر نمیکنه. گمونم آخرش باید برم درمانگاه سرمی چیزی بزنم. خسته م. واقعا این روزا اسمش تعطیلات بود ولی عملاً چیزی که برای من نداشت استراحت بود. خیلی فرسوده شدم. به پیری درود می‌فرستم و امیدوارم زیاد فرصت برای آشنایی بیشتر باهاش پیدا نکنم...

پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 21:14
مفرد سُعَدا

1569

مفرد سُعَدا

یه اکانت رها شده ی بی صاحب پیدا کردم، هرچی که دوست دارم برای یه نفر بفرستم اما کسی رو برای مخاطبش بودن ندارم، می‌فرستم واسه اون.

آخریش یه جمله بود از پابلو نرودا:

خانه را مرتب کرده‌ام؛ حالا تنها چیزی که اینجا بهم ریخته است، منم!

چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 20:6
مفرد سُعَدا

1568

مفرد سُعَدا

تعطیلات سال نو بنده اینگونه گذشت:

۳ روز اول کار

روز چهارم، دقیقا وسط کار، بلیت پیدا شد رفتم مشهد

روز ششم برگشتم و باز نشستم سر کار

روز هفتم تا امروز هم مریض بودم و تا دیروز عصر از جام نمیتونستم تکون بخورم

زیبا بود

از همین الان تف بهت ۴۰۴

ادامه مطلب . . .
چهارشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 19:39
مفرد سُعَدا

1567

مفرد سُعَدا

یه استاد موسیقی کنسرت داشته، فیلمشو گذاشته توی صفحه ش. موقعی که داره با گروهش آهنگ رو اجرا میکنه، مردم روی ریتم دست و جیغ میزنن. رفتم زیرش نوشتم به امید روزی که مردم یاد بگیرن موسیقی رو باید گوش داد، نه اینکه باهاش دست زد و جیغ کشید! خودش اومده لایک کرده و پین زده بالای بقیه کامنتا :))

حکایت مملکت ما با آدمای ادا روشن فکری اینه؛ طرف خودشم روش نمیشه بگه شماها اینجا چه غلطی میکنید؟ پاشید برید کنسرت معین ژد و محسن ابراهیم زاده و ماکان بند و غیره

یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 13:9
مفرد سُعَدا

1566

مفرد سُعَدا

ایده جالبی که با پرداخت افتضاح تبدیل به یه محصول متوسط شد. یه خط داستانی خوب، که با هزار شاخ و برگ سرگردون و بی‌سرانجام، رها شد. ۵ از ۱۰.

The Sandman

شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 16:21
مفرد سُعَدا

1565

مفرد سُعَدا

علم زمانی می‌تونه ادعای پیشرفت کنه که تخم مرغ عسلی رو بدون اینکه سفت بشه گرم کنه تا از دهن نیفته 😕

#اولین سرماخوردگی سال

جمعه ۸ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 9:48
مفرد سُعَدا

1564

مفرد سُعَدا

بهش ۸ از ۱۰ میدم. با سلیقه و انتظاری که از یه فیلم برای انگیزه دادن در عین واقع گرایی دارم بسیار همخوانی داشت.

we live in time

پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 16:52
مفرد سُعَدا

1563

مفرد سُعَدا

یکی از همکلاسیا بود که نوشتم دیدمش توی یوتیوب که ویدیوهای مورد دار می‌ذاره و چند کا آدم دنبالش میکنن...

ادامه مطلب . . .
پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 14:4
مفرد سُعَدا

1561

مفرد سُعَدا

آرزو رو به گور میبرم که توی ایران سوار هواپیما بشم و دم گیت ازم بپرسن صندلی راهرو می‌خوام یا پنجره. من وسط یه ردیف ده صندلی دقیقاً به چه دردم میخوره :/

یادش بخیر نباشه که همین شرکت هوایی منو برای آزمون مهمانداری رد کرد :(

چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 5:35
مفرد سُعَدا

1560

مفرد سُعَدا

از دیشب که رسیدم تا الان فقط یه دو سه ساعت سر ظهر نمی‌بارید

باقیش من بودم و اینجا و نم نم بارون

الکی خودمو تحویل بگیرم انگاری واسه من باریده

عکسش تو ادامه هست

ادامه مطلب . . .
سه شنبه ۵ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 15:14
مفرد سُعَدا

1559

مفرد سُعَدا

داشتم کتاب میخوندم، یهو گوشی رو برداشتم رفتم سایت خرید بلیت. دیشب جا نداشت، الآنم برای برگشت بلیت نبود، ولی دیدم ۳ تا بلیت کنسل شده و جا بازه، دیگه گرفتم.

۱۳:۰۲ خرید بلیت

۱۴:۲۶ خروج از خونه

۱۶:۰۵ قطار فدک

به قول جناب بیهقی: تا بار دیده آید ...

دوشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 15:14
مفرد سُعَدا

1557

مفرد سُعَدا

شاید منم از درسی که خوندم زیاد راضی نباشم، ولی کسی که مضمون «کلا از درس و دانشگاهی که رفتم بدم میاد و پشیمونم» رو با تاکید و محکم بکار می‌بره به نظر من در واقع خودش، منطقش، و سطح فکرش رو زیر سوال میبره

این آدما عموما اونایی هستن که درس نخوندن، بلکه فقط یه مدرک الکی گرفتن که اگه جایی لازم شد بگن دانشگاه هم رفتن

دوشنبه ۴ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 1:40
مفرد سُعَدا

1556

مفرد سُعَدا

میخواستم برم یه جایی برای احیا که خیلی دوره از اینجا، حضرت مادر مخالفت فرمودند. گفت میخوای بری من اینجا تا صبح مثل مرغ پرکنده فکر و خیال کنم تا برگردی؟ گفتم چشم نمیرم

قسمت نبود دیگه

رضایت مادر برای انجام کار مستحب واجبه

یکشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 22:50
مفرد سُعَدا

1555

مفرد سُعَدا

یه کتاب دارم میخونم به توصیه یه استاد لبنانی که نیوزلند تدریس می‌کنه تو حوزه روش تحقیق ویژه رشته خودمون. یه جاش میگه faculty members often teach research design in a way that reflects their own familiarity with a single research method or a category of methods و منی که میلیاردها ساله یادم نمیاد چیزی برای خودم آرزو کرده باشم، این اومد به ذهنم که کاش یه روزی به همین زودیا بیاد که بتونم سرمو بگیرم بالا و بگم من با تمام متدولوژی‌های موجود و مرسوم حوزه علمی خودم، یک مقاله‌ی ژورنالی دارم!

یکشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 18:20
مفرد سُعَدا

1554

مفرد سُعَدا

واقعا به یه نفر نیاز دارم که تو مدیریت کارا و برنامه هام کمکم کنه. متاسفانه هنوز به اون حدی که بتونم از پس هزینه دستیار شخصی داشتن بربیام نرسیدم. اما خیلی خوب لزوم وجودش رو درک میکنم

یکشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 10:34
مفرد سُعَدا

1553

مفرد سُعَدا

فیلم نه، اما قهرمان داستان آدم عمیقی بود (هرچند فیلم قهرمان داری نبود و تنه به تنه فیلمای جشنواره ای ایرانی میزد). فیلمای این مدلی کمتر ساخته میشن، یا اگه بشن هم کمتر دیده و پسندیده میشن. حال ندارم بقیه چیزایی که به ذهنم میرسه رو بگم. نمیتونم بگم خوشم نیومد. اما قطعا این ایده و داستان میتونست بهتر ساخته بشه. شاید اگر من تصمیم گیر بودم، نویسنده فیلم نامه ای که میگه خاطرات شخصی خودم رو با حالت نیمه واقعی نوشتم، مسئول ساختنش نمیکردم. اینطور یاحتمالا اثر بهتری ساخته میشد. در نهایت من 6 از 10 به Souvenir(2019) میدم.

یه برش از فیلم رو گذاشتم اینجا

مگه آدم چاره ای جز اینکه خودشو به اون راه بزنه داره؟

یکشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 0:5
مفرد سُعَدا

1552

مفرد سُعَدا

ما که همون بچگی هم زیاد کسی بهمون عیدی نمیداد، ولی الان وسط حرفای خواهر و مامانم یاد یه چیزی افتادم که توی جمع گفتن نداره:

یکی از فامیلا اومده بود خونه ما عید دیدنی، داییم هم خونه ما بود با زن و بچه ش. اون فامیل عزیز، توی خونه ما، من و پسر داییم رو کشید کنار که بهمون عیدی بده؛ عدداش یادم نیست، ولی گمونم به من اسکناس ده تومنی داد و به پسر داییم پنجاه تومنی

شنبه ۲ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 20:13
مفرد سُعَدا

1551

مفرد سُعَدا

من خیلی چیزا رو باور نمیکنم ، ولی بلدم نشون بدم باور کردم

ادامه مطلب . . .
شنبه ۲ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 4:33
مفرد سُعَدا

1550

مفرد سُعَدا

یه قابلمه کوچیک داریم، که تا امروز عصر یادم نبود چرا انقدر دوسش دارم. ولی یهو انگاری یه جرقه تو ذهنم، کلی خاطره ازش رو زنده کرد!

خیلی خیلی قبل‌تر، یعنی قبل از اینکه لوله کشی گاز برسه به محله ما، دقیقا همون موقع ها که هنوز اون بخاری نفتی سبز رنگ، پای ثابت پاییز تا بهار خونه‌ی ما بود، این قابلمه نقش آوردن برق رو به نگاه من ایفا میکرد.

کارش هم ساده بود: عصرای دلگیر و خسته‌ای که از تاریکی راهروی کشیده و کم نور مدرسه رد میشدم و می‌رسیدم خونه، یا صبحای سرد و سخت زمستونی که مجبور بودم از زیر لحاف گرم و سنگینِ دوست داشتنیم بیرون بیام و حاضر بشم برای رفتن به مدرسه، معنی دیدن این قابلمه روی اون بخاری، یه وعده‌ی دلنشین از آش سبزی شیرازی تازه و آب لیمو و فلفل داشت!

لوله کشی گاز اومد؛ خاری نفتی پلار قهوه‌ای رنگ، که جای بخاری آزمایش سبز رنگِ همیشه نشتی مخزن نفت دار رو گرفته بود، جاشو داد به یه بخار نیک‌کالا ‌ی کرم رنگ. ولی هنوز این قابلمه و آش سبزی که آقام وقتی من نبودم، یا خواب بودم، خریده بود، بخاری نشینی خودشو حفظ کرده بود و برای منِ آش دوست، حکم یه رفیق با مرام و معرفت داشت.

این قصه ادامه داشت! حتی سالهای بعد که من دیگه تهران درس میخوندم و زندگی می‌کردم، بازم بساط عیش من، با مشارکت ثابت این قابلمه و هر بخاری ای که بازیگر مهمان فصلی خونه ما بود، فراهم میشد؛ کافی بود زنگ بزنم خونه و بگم بلیت گرفتم و دارم میام که مطمئن باشم قبل از اینکه برسم، اون قابلمه پر از آش سبزی شده و بخاری گرم نگهش میداره تا منِ چمدون بدست برسم.

البته گاهی هم معادله یکمی عوض میشد؛ وقتایی که بلیتم زودتر بود و وقتی میرسیدم، قابلمه پر از آش شده، یا منتظر پر از آش شدن، توی ماشین، جلوی ترمینال، منتظر رسیدن من بود.

ولی قصه این چیزا نبود!

قابلمه‌ای که هنوزم هست، نشونه بود!

نقش میهمان بخاری‌ای که دیگه نیست، یه تداخل شناختی از واقعیت بود!

تمام ماجرا توی یه واقعیت خلاصه بود:

اون روزا آقام هنوز زنده و سلامت بود ...

جمعه ۱ فروردین ۱۴۰۴ ،ساعت 23:15