کم پیش میاد پستی بذارم که خطاب به دنبال کننده های وبلاگم باشه؛ اما این یکی لازمه!
در کمال احترام میگم:
من آدم مبادی آدابی ام. منتها نه اینطوری که فقط خودم یه سری واژه ها و کلمات رو بکار نبرم، بلکه در این حد که توی معاشرتام هم کسایی که بکار بردن هر واژه ای جزو ادبیات روزمره شون هست رو نمیپسندم و توی حلقه دوستان واقعی و مجازیم نگه نمیدارم.
تعبیر دقیقترش اینه که، نه تنها به زبان یا قلم، کاربرد کلمات رکیک رو در شأن خودم نمیبینم، بلکه شنیدن یا خوندن اون عبارتها رو هم کوچیک کردن شخصیت خودم میدونم.
با این تفاسیر، یه سری از وبلاگای لیست دوستان، و همینطور بعضی از کامنتها رو، از بیخ و بن حذف کردم و میکنم.
پینوشت1: اگر بعد از ۲۴ ساعت، کامنتتون تایید نشد، بدونید که ثبت نشده و من ندیدمش.
پینوشت2: از دوستانی که به من لطف دارند و همچنان همراه این وبلاگ هستند ممنونم. بر کسی پوشیده نیست که من مدت طولانی ای هست جایی کامنت نمیذارم، هرچند خیلی از وبلاگ های دوستان رو پیگیری میکنم و در جریان چند و چون گذران احوالشون هستم. امیدوارم به حساب قدرناشناسی و بیمعرفتی من نذارید (هرچند اگر هم بذارید حق دارید) اما بازم میگم، کسانی که علی رغم عدم حضور متقابل من، کماکان همراهیم میکنن، حق بزرگی بر گردن من دارن و یقینا قدردان گرمای حضورشون هستم ...
ادامه مطلب حاوی فایلای صوتی کتابی که در حال خواندنش هستم خواهد بود؛
(این بخش در حال حاضر به روز رسانی نمیشه چون موقعیت رکورد کردن کتاب فراهم نیست بنا بر شرایط)
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 8:37
صبح باتریم نسبتا خالی بود
خورشید که داشت میومد وسط آسمون، بهتر بودم
حتی خورشید هم که رسید به آخر آسمون خوب بودم
ولی یهو با اومدن تاریکی، دل منم چراغاش خاموش شد
راستش آخرین باری که کل یه روز رو منتظر بودم و تهش خبری نشد رو به خاطر نمیارم ...
جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:23
استاد سر کلاس بهم میگه دکتر مفرد :|
حالا یکی بچه های کلاس پیام داده ازم چیزی بپرسه، میگه ببخشید مزاحم شدم آقای فلان و ادامه ماجرا
والا منم مثل خودشونم؛ کسی از دکتری خوندن منصرف شده، همون ارشدش هم یه جورایی زیر سواله :))
جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 18:9
یکم آرزو کنم ...
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:48
اینم بگم و برم
دارم دنیا رو زیر و رو میکنم که یه چیز حال خوب کن ببینم و دست کم برای امروز حرکت خون رو توی رگام حس کنم
اما انگار من اونی نیستم که باید پیداش کنم، اونی ام که باید منتظر اومدنش باشم...
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 7:51
پریشب که خوابیدم، فکر میکردم ۵شنبه روز شیرینی باشه، دیشب که خواییدم، فکر میکردم ۵شنبه یه روز معمولی بوده، و حالا که بیدار شدم، فکر میکنم کلا این ۵شنبهی سرد نگذشته و کش اومده
پ.ن. گمونم امروز باید تو افق محو باشم ...
ادامه مطلب
.
.
.
جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 7:27
یکی از سختیای زندگی وقتی پیش میاد که به چیزی فکر میکنی، اما نمیدونی میشه بدستش بیاری یا نه، اگه بدستش آوردی برات خوبه یا نه، و اگه بدستش نیاوردی حسرتش باهات میمونه یا نه.
زندگی خیلی میتونه سخت بشه وقتی مستقیم تو چشماش نگاه کنی ...
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:37
صبح شروع کردم کاور لتر نوشتن، ولی چی شد؟ اینتروداکشن یه داستان دارک از آب دراومد که ادامه ش ندادم.
فقط هنوز دلم نیومده فایلشو بدون سیو کردن ببندم!
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 15:58
یه لحظه سردی آب استخر تو اون لحظه ای که واردش شدم رو یادم اومد و دلم براش تنگ شد
آب رودخونه بود
با پمپ استخر رو پر کردیم و چراغ اولو من روشن کردم وقتی از کوه برگشتیم
یادش بخیر
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 15:53
اینترنت همراه قطع شده که جلوی تقلب کنکور رو بگیرن؛
آخر هفته که مردم فرصت خرید دارن، اکثر دستگاه های پز فروشگاهی از کار افتاده، خیلی جاها هم که میری میگن اگه پول نقد ندارید جنس برندارید، یا حواله میدن به صف عابربانک و کارت به کارت کردن پول و بعد تحویل دادن جنس در ازای فیش واریزی
تهشم هنوز کنکور تموم نشده، میبینی سوالات داره دست به دست بین ملت میچرخه
اگه این مملکت یه مشت مسئول احمق نداره، پس موضوع چیه؟!
بله بله از لابی تماس گرفتن گفتن چند نفر با گونی اومدن منتظرم هستن؛ دیگه ادامه ندم بهتره!
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 12:1
خب خب
حالا که همین صبح خروس خون، اینترتینمنت و کوالیتی تایم امروز حذف شد، بریم بپردازیم به جناب University College London و کاور لتری که تا شنبه باید سابمیت بشه
سو دت، برنامه های امروز دستخوش تغییر واقع میشود
باشد که مورد قبول واقع گردد
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 7:8
یه عدد مخصوص دیگه ... و یه لغت جذاب ... painstakingly که معنیش میشه با زحمت بسیار و همین الان توی اواخر دقیقه 45 فیلم menu بود ...
دوسش داشتم
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:6
از اونجایی که از بچگی کارای چوبی ساختم و محض رضای خدا هم که شده، حتی یکیشون رو برای خودم نگه نداشتم، میخوام بعد از آزمون و کارای پذیرش (ان شاء الله) یه کار جدید درست کنم و اگه شد به چند تا رفیق هنرمند و معمارم هدیه بدم

Pininfarina Segno Sostanza Pencil Walnut Tree 2 mm
قیمت اصلش توی ایران ۵ میلونه و توی ترکیه حدود ۵۰۰ لیر و توی سایت اصلیش ۴۷ دلار
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:2
جدا از اینکه پست قبلی عدد روزای سال کبیسه بود...

ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 20:51
خب دیگه
انقدر تماس اسکایپ قطع و وصل شد که کلاس اسپیکینگ باطل شد
فردا هم که گویا بخاطر کنکور قراره نت این دور و بر قطع باشه چون حوزه امتحانی نزدیکمونه
فقط نمیدونم صرفا نت همراه قطعه یا ثابت هم قطع میشه (همین الانم روی وای فای بودیم و اینطوری صداها ترکیب اره برقی و لوله پولیکا بود)
خلاصه که آره
خیلی هم آره
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 19:43
رسید به عدد روزای سال معمولی ... هعی
اگه وقت شد فردا برم انقلاب یه سر، شاید یه سر هم بزنم مرکز تبادل و کتاب بازی کنم، سر راه هم چندتا چیز میز بخرم

چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 16:9
از توصیف تعطیلی مغزم به همین نکته بسنده کنم که نوشته بود «تعمیرات لباسشویی در منزل» و من خوندم «تعمیرات پرسپولیس در منزل»!
تازه اولشم هم متوجه نشدم؛ یکم رفته بودم پایین تر، یهو به ذهنم رسید که چرا باید پرسپولیس رو در منزل تعمیر کنن؟! و اینطوری شد که برگشتم بالا و دوباره خوندم و سوتی باشکوهم رو متوجه شدم!
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 16:3
توی گرامر درس ۴ یکم چالشیه، comparing adverbs ، چون تا حالا کار نکرده بودم و همه ش گوشی و چشمی شنیدم و دیدم
توی لغت درس ۲ رو مخه ، health ، چون خیلی اصطلاحات بیماری و ناخوشی متفاوت داره که مغزم داره براشون رد میده
ولی کلا استاد ۲ درس آخر، بخصوص آخر آخر رو بدجور ماست مالی کرده
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:50
دیشبا
خواب میدیدم
یه RD سبز یشمی دارم که سپر عقبش پرایدیه!
نشستیم توش که خواهرمو برسونم دانشگاه آزاد علوم تحقیقات (چرا واقعاً) یه بار گلگیر سمت راننده شو به یه ماشین دیگه زدم که چون عجله داشتیم وانستادم، یه جا هم دنده عقب گرفتم که سپر سمت شاگرد رو به دیوار زدم، تهشم یه جا وایساده بودم، ماشین از پهلو لیز خورد و جلوی در راننده خود به یه تیر برق و دیفرانسیل ماشین از وسط نصف شد!!!
خوابای دیگه هم قر و قاتی دیدم اما صحنه هاش برام محون
(همین الان یه خواب یادم اومد که اول دبیرستان دیدم و توی سررسید همون موقع نوشتم!)
دیگه برم که امروز ظن نزدیک به یقینه که دیوونه بشم ...
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 9:20
خوابم میاد ولی باید پاشم ...
خوابای پرت و پلا دیدن بیشتر آدمو کسل میکنه
تازه بیدار هم که شدم الکی یادم افتاد که خوردن گوشت گردن مرغ چقدر سخته!!!
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 7:54
خمیردندون سنسوداین تُرک نخرید!
اسمش سنسوداینه و خیال میکنید دارید به دندونای حساس شده تون کمک میکنید، ولی در عرض ۲ ماه یهو به خود میاید و اثرش رو به وضوح میبینید 😔
اگه اصل المانیش گیرتون نمیاد، سیگنال سنسیتیو ایرانی رو جایگزینش کنید
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:29
عع امروز 27 دی بود
تخفیف کافه م هم پرید
یکی نیست بگه شما که هی تخفیف ددلاین دار به مشتریتون میدید، یه فکری هم برای پایه ای که نداره باهاش بیاد کافه بکنید :/
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:17
بله بله
پیرو پست ۳۵۸ اخبار تکمیلی رسید که خاله جان ۳۰۰ تومن هدیه دادن و ۳۰۰ هم دخترشون و خانواده ش گذاشتن روش که شده ۶۰۰ تومن :))
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:12
نمیدونم مشکل بلاگفاست یا اینترنت یا دیوایس من: تقریباً هیچ وبلاگی راحت باز نمیشه برام و باید دویست بار رفرش کنم تااااا شاااااید یه چیزایی بیاد بالا
خلاصه که آره
دنیای دوست نداشتنی ای شده
ممکنه یکی رو گم کنی که هیچ وقت نمیشناختیش اما هیچ وقت هم حس نکردی غریبه و مث بچگیا نمیتونی از دستش یه شکلات بگیری
(الکی مثلا کسی میخواد بهم شکلات بده:))
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 22:49
خوبیش اینه که وکبا تموم شد؛ صبح رو میذارم برای گرامر و توی مسیر هم مرور لغتا و توی پیاده روی آخر مسیر هم سیکس مینیت گرمر با یکی از همون موضوعات که شاید برام چالشی تره
ببینیم چی میشه ...

ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 22:26
والا نمیذارن آدم حواسش به درس باشه!
مامانم و خواهرم دارن تلفنی صحبت میکنن و سوژه این روزا عروسی نوه خالمه؛
یکی از خاله ها ۵۰۰ تومن کادو داده. این خاله زمان عروسی داداش من که ۲۳ سال پیش بود ۳۰ تومن کادو داد که فامیلای زن داداشم فک کردن چقدر لارج بوده!
اما قصه اینه:
این خاله ما، با کل بچه هاش حساب میکنه و یه کادو میده:
۰. خودش و شوهرش
۱. پسر بزرگش و خانواده
۲. پسر دومش و خانواده (از خانمش جدا شده)
۳. پسر سوم و خانواده (اون زمان ۱ بچه داشت و الان ۲ تا)
۴. پسر چهارم و خانواده (خانواده اون زمانش با خانواده الانش فرق داره)
مجموع: اون زمان ۱۵ نفر بودن و حالا ۷ نفر
بنظر من که با نرخ تورم خوب حساب کرده؛ اون زمان نفری ۲ تومن، الان نفری ۷۲ تومن!
گفتن نداره ولی میگم: تموم قصه اینجاست که این خاله خانم وضع مالیش نسبت به کل فامیل خیلی خیلی بهتره
ولی از اونجایی که من تو فامیل آدم رکی ام و با شوخی همه چی رو میگم، زمانی که شیراز بودم و خیلی رفت و آمد داشتیم، یه بار به این خاله که داشت میگفت چندین ساله سفر نرفته، گفتم خاله جون، دارید و از خودتون دریغ میکنید؛ جای گله و ناراحتی هم اگه داشته باشه، باید یقه خودتو بگیری نه کس دیگه
پ.ن. پستای طولانی رو برای این وبلاگ دوست ندارم. کلا تا شب بسه؛ برم دیگه درس بخونم که عقبم
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:48
کاش بجای هر ۴ ۵ هفته، هر هفته یه امتحان داشتیم
نه مثل اون استاد قبلی که هر جلسه امتحان میگرفت، نه مثل این استاد که کلا تو پیچه
فعلا که امتحان فردا در پیشه و همه چی رو تحت تاثیر قرار داده
بدم نیست، آدم حالشو یادش میره...
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:34
یه وجه اشتراک بین من و مولوی وجود داره؛
اون تازه وقتی توی نینامه میگه «سخن کوتاه باید واسلام»، سر درد دلش باز میشه و ۱۶ بیت دیگه مینویسه!
منم تازه وقتی میگم ولش، حرفایی که نزدم میاد و تو مغزم رژه میره ...
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 6:48
سرم سنگینه و مچ دست راستم درد میکنه
ولی قابلیت اینو دارم که تا خود صبح حرف بزنم
خیلی از ۱۲ گذشته و به طرز غیرطبیعی ای بیدارم ...
سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:21
یادداشت میکنم:
روزی که خوش مزه شروع شد و به تلخی زد و بیمزه تموم شد؛ و من که الان دوست دارم برم بیرون و توی سرما تا صبح قندیل ببندم ...
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:45
Wish I could say I am done and abandon ...
ادامه مطلب
.
.
.
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:55
صبح چقدر روز خوبی به نظر میرسید؛ گولم زده بود که بیشتر تو حالم بخوره ...
الان قابلیت حل شدن تو یه بطری عصاره تلخ پوست درخت بائوباب رو دارم؛ یا مثلا دلم میخواست مثل شازده کوچولو با مار حرف بزنم...
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:27
واقعا امروز حال کلاس ندارم و به زور دارم خودمو میکشونم؛
یه سوال مهم دارم: چرا همیشه برای مقابله با مشکلات تعطیلی اعلام میکنن؟
مثلا ما نباید یه بند رسمی توی قانون کار داشته باشیم بابت «تعطیلی روز زیبا» که مردم نه از آلودگی هوا بترسن و نه بخاطر بارش برف تو ترافیک گیر کنن، و بتونن از خونه برن بیرون و از قشنگیهای موقتی زندگی لذت ببرن؟
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:46
دو روز تمام، شیشه ماشین کاملا پایین بوده
جای شکرش باقیه که مواجه نشدم با یه معتاد روی صندلی نشسته ی یخ زده!
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 9:22
- صبح خود را چگونه آغاز کردید؟
+ با نوتیفیکشن واتزاپ از یک دوست که محتوای آن یک پوزیشن ملس در یونیورسی کالج لندن بود!
- پس بلاگفا چه؟
+ اون خرابه، اینترنت که روشن کنی نوتیف نمیده!
ادامه مطلب
.
.
.
دوشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 6:41
خب دیگه
تمرین امشب ریدینگ در مورد outline نوشتن موقع خوندن بود که انصافاً جذاب بود و دوسش داشتم
و امشب که میخوام بجای پادکست، به یاد قدیمای خوابگاه، با دکلمه جناب فریدون خان مشیری عزیز، به دنیای خوااااااب برم
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:42
درسته که باید قبل از 12 بخوابم اما به برنامه م باید متعهد باشم و توی این حدودا 1.5 ساعت باقیمونده، هم روایت امروز رو بنویسم و هم یه ریدینگ کتاب اینساید رو بزنم ... اصلا نمیخوام حتی یه لحظه به این فکر کنم که آخر اسفند آزمون خوبی در پیش ندارم ...
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 22:23
کلاس باید ساعت ۷ میبود که پیام دادن گفتن اگه میشه باشه ۸ و منم از خدا خواسته گفتم حله، حالا هم نزدیک بیس دقیقه از ۸ گذشته و هیچ خبری نیست
کاش دست کم قطعی کنسل کرده بود من اینطوری کجکی جلو اسکایپ نشینم و خودمو صاف کنم
خب خب قبل از اینکه ارسال این پست رو بزنم پیام دادن که چند دقیقه دیگه میان...
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 20:19
و آنگاه مادر عزیزتر از جانم، با باز کردن هدیهای که طی فرایندی پلیسی، توسط خانداداش و از ولایت، برایشان ارسال شده است، ذوق و بغض مینماید
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:54
تصویر دلنشین یکی از عزیزان هم سفره خانهمان را جهت ثبت در تاریخ بدین پست الصاق نَموده و در ادامه تماشای ویدیوی درس ۱۰ از کتاب محترم وکب فور آیلتس را آغاز مینُمایم

باشد که رستگار گردید و گردم
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 12:1
به عنوان کسی که دو کلمه از معماری سر در میارم میگم:
لعنت بر اون کسی که ساختمون میسازه و به عایق صوتی جداره های بین واحد ها توجه نمیکنه
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:14
خداییش در همین لحظه دلم خواست برم تجریش یه بستنی نونی از اکبرمشتی بگیرم و بخورم
ولی حیف که بهم خوش نمیگذره این مدلی و آدم تنها خوری نیستم
شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:15
خدا رو شکر توی ایران قحطی هرچی بشه، نمک و نمک دون همیشه وجود داره

شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 19:16
حس میکنم منتظر یه چیزی یا یه کسی ام که نه میدونم چیه و نه میدونم کیه ...
نشستم و فقط نگاه میکنم ...
شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 18:54
جناب آقای سراتو مشکی سوار که سر خیابون مهراد جردن ترمز زدی تا اول من رد بشم، و در جواب دستای 🙏 من، 😊✋نشونم دادی: از کجا یاد گرفتی اینطوری انرژی مثبت تزریق کنی؟
شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 12:1
هوا عالی، سرما عالی، نور عالی
همه جا هم که تعطیل
امروز از اون روزاست که آدم با خودش میگه یکی هم نیست تو این زندگی که دوتایی با همدیگه لذتشو ببریم

شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:4
خیلی وقت بود ساعت ۱۲ رو ندیده بودم!
مغزم رفته به گذشته و مزارع بی آب و علفش رو نمیدونم به امید چه بذر و آب و گیاهی داره شخم میزنه...
الان [در این لحظه گوشی از دستم ول شد و زارت خورد تو دماغ کجم] برم تا بیشتر خودمو جسمی و روحی نخراشوندم ...
شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:45
گوشی خواهرم زنگ خورد، یه شماره ناشناس بود؛ داد به من جواب بدم.
یه دختر جوون بود. صدامو که شنید یه لحظه مردد شد، بعد پرسید عمه شهین؟ (اسم زنداییم)
گفتم اشتباه گرفتید خانم
بعدش شماره شو زدم تو تلگرام و نشون خواهرم دادم
یه نگاه کرده، میگه: جوون! نمیشه من عمه شهین تو باشم ؟ :))
شنبه ۲۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:15
من این دانشگاه درس خوندم، خودم عضو هیچ پیچ و گروه و فروم و گنگش نموندم و بعد از دفاع از همه ش لفت دادم
حالا خواهرم پست کانال توییترشو برام میفرسته چون اسم آشنا دیده اون وسط :))

ایشالا اگه اون یکی گزینه نشد، حداقل سال دیگه این یکی خارج دانشگاه خودمون باشه
جمعه ۲۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:50
ترسناکه وقتی میبینم دور و برم پر از آدماییه که در بهترین حالت ۵ ۶ سال ازم کوچیکترن؛ انگار از هم سن و سالام، یه جورایی جدا افتادم
شاید توی تقویما و تاریخا گم شدم
یا
نمیدونم
جمعه ۲۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:16
ایشون رو خریدم

کلکسیون هودیام یه سفید و یه زرد قناری کم داره؛ فقط ناراحتم که ایشالا بخوام برم، این همه رو نمیشه با خودم ببرم و باید خیراتشون کنم احتمالاً
جمعه ۲۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 19:9
گوش شیطون کر، دلم خوبه امروز. البته صبح نبودا. شبیه این آدمایی بودم که کلی مشت و لگد تو شکمشون خورده و حسابی له شدن. منم از همون صبح یه حوله بستم رو شکمم و گرم نگهش داشتم
جمعه ۲۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 16:47
اصن آرامش توی واژه به واژه این بشر موج میزنه ...
جمعه ۲۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 9:28
پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 22:35
گاهی وقتا حس میکنم دنیا خاموش شده، وایساده، هیچ اتفاقی نمی افته. اینجور وقتا، اگه مثل الان ناخوش احوال نباشم، پر از آرامش میشم. از اون آرامشا که نمیخوام تموم بشن
پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 22:17
منی که قبض همراه اولم 6 تومنه و هر ماه هزار و خرده ای آبونمان میاد روش، الان چیکار کنم؟ :))

پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 18:24
یادم رفت چی میخواستم بگم :/
پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:46
به این فرمول رسیدم که اگه کمرم رو با زاویه حدود ۱۵ تا ۲۰ درجه نسبت به حالت طبیعی بدن نگه دارم، دلم آروم میشه. همزمان فیلم گیفتد هم برای شونصدمین بار دارم میبینم، و این شد که انگیزه گرفتم بعد میلیاردها سال رفتم سراغ فرمولای محاسبه عدد نپر. اما ته تهش کماکان هایپربولیکها و جبر مباحث مورد علاقه م هستن :)
دیوونه ام
میدونم و باهاش مشکلی ندارم :))
پنجشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:43
هم سرد بود و هم برف میبارید و هم من داشتم از درد به خودم میپیچیدم، ولی باز دلم نیومد از اینا عکس نگیرم
الآنم که توی ترافیکم، دارم تو ذهنم داستان آدمایی که صاحبشون بودن رو ورق میزنم ...

با تشکر از کدوتنبل که تمام امروز صدای خودش و سازش توی گوشم بود و درد رو برام قابل تحمل کرد ...
چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 16:55
۱۶:۳۰_ کلاسم ۲ و رب تموم شد. هنوز توی ترافیکم و نرسیدم خونه. تازه بعدشم میخوام برم باز دکتر چون از صبح که اومدم بیرون از خونه، درد دارم و هی خوب و بد میشه
۱۶:۵۵_ آخرین باری که اینطوری توی برف گیر افتاده بودم و مثل لاکپشت جلو میرفتم، زمانی بود که دانشجوی لیسانس بودم. یه بارشو خیلی خوب به یاد دارم که حسابی خسته بودم و شبای تهرون زدبازی تو گوشم بود و توی اتوبوس خوابم برد تا ایستگاه آخر راننده بیدارم کرد
چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 16:31
دیشب سخت خوابیدم و نصفه شب باز از درد بیدار شدم
آدمیزاد به درد نخور با این جسم فیزیکی دردسرساز
ادامه مطلب
.
.
.
چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 6:57
یکم درد دارم
امیدوارم کم بشه بتونم قبل خواب یه ریدینگ بزنم که صبح هم قبل کلاس رایتینگ بنویسم
حدود ۱۸ ساعته که بیدارم ...
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 21:46
بربری تازه و سفارشی برشته شده، میزان صبحونه خوردن رو به راحتی ۵۰٪ افزایش میده
و البته از نظر من هیچ مشکلی نداره
صبحونه خوردن دلچسب ترین اتفاق روزمره میتونه باشه :)
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 8:14
من که بیخواب شدم، دست کم لباس بپوشم برم چندتا نون تازه بگیرم صبحونه رو قشنگ کنم 🤷🏽♂️
ده تا تافتون واسه بعداً، یه دونه هم بربری برشته
شایدم اگه بنزین سوپر بود باک رو پر کنم
پاشم برم
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 6:23
از جمعیت تحلیل رفته بلاگفا همین بس که از ساعت ۴ و ربع بیدارم و توی لیست وبلاگای به روز شده، فقط ۳ تا وبلاگ اضافه شده!
الان من که بیخواب شدم، کسی که نیست باهاش حرف بزنم، حداقل یه چی نباید پیدا بشه که بخونم؟
بعد نوشت: تازه متوجه شدم منم توی به روز شده ها نمیذاره. خاک بر سرش کنم :))
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 5:44
زیر ضخیم ترین پتوی خونه م و یه احساس سرمای عجیب توی پهلو و پشتم دارم. آب ریزش هم گرفتم یهو. بیخواب هم که شدم. ولی خب درد خیلی خیلی کمی دارم. فقط یکم ذهنم درگیره واسه قراری که ساعت ۱۰ دارم و نمیدونم چرا حس میکنم بهتره کنسلش کنم
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 5:7
از یک دل درد غیرشدید اما زشت و بی قرار کننده بیدار شدم ...
و باز خوابای در هم تنیده ...
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 4:23
یه کورس ۱۱۰ درصد مرتبط پیدا کردم با ۴۷۰۰۰ یورو فاند سال اول و افزایش ۱۵۰۰ یورویی سالیانه تا پایان تحصیلات :/
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ...
دیگه بخوابم تا نمردم
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:19
سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:0
گاهی یه آهنگ که احتمالا توی زندگیم یکبار هم از اول تا آخرشو گوش ندادم، ولی احتمالا به گوشم خورده تیکه پاره هاش، میاد رو زبونم؛ طبیعیه که ترانه شو ندونم. این میشه که یهو مثل الان یهو میخونم "اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه، نمیخوام هیچ خری دنیا رو ببینه"
دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:4
چندمین شب بود که خواب آماده شدن برای تشییع جنازه بابامو میدیدم؛ ولی هر بار با یه سناریو جدید، هر بار با یه نگرانی و دلهره دیگه، و هر بار متفاوت از واقعیت و چیزایی که شبای دیگه گذشته ...
دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:44
رحمت بر پدر و مادر اونی که آمپول و سرم رو اختراع کرد
داشتم از درد زمینو گاز میزدم خدایی
ولی بازم تزریق یه سرم و سه تا آمپول توش، ۸۰ تومن خیلیه
یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 19:49
17:10_ چنان دل دردی دچار شدم که مسلمان نشنود کافر نبیند
18:05_ بله بله درمانگاه فال امروزه؛ صبح برای آزمایش مامان، الآنم برای دکتر و دارو و سرم خودم
18:40_ بعد از اصابت ۳ آمپول و یک سرم و با به همراه داشتن یه کیسه قرص برگشتم خونه
یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 17:10
لیست وبلاگ دوستانم ۱۴ تا عضو داره که ۱۰ تاشون از ایران رفتن!
دنیای عجیبیه ...
یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:27
هیچی اندازه اینکه وقت بذاری یه یادداشت رو بخونی و بعد صادقانه و دقیق کامنت بدی، بعد تر ببینی صاحب اون وبلاگ هم دقیق خونده نظرت رو و مفصل جواب داده (طوری که لبخند روی صورتش موقع خوندن و جواب دادن رو حس کنی) خوشایند من وبلاگ نویس پیر نیست
یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 7:24
یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:0
دقیقا ۶۶ روز مونده به آزمون و ۳۶ دقیقه ابتدایی کلاس بابت حرفای سیاسی گذشته!
من اگه به تغییر شرایط این خراب شده امید داشتم بار و بندیل نمیبستم که گورمو گم کنم و غربت زده بشم
شنبه ۱۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 13:10
چیزی که تو زندگی زیاده، آرزوهای یه روزی بزرگ و بعدها فراموش شده
حتی گاهی رسیدن یا نرسیدن تاثیری نداره
فقط زمانه که مثل یه لایه از املاح، هر جسمی رو تبدیل به یه فسیل فراموش شده میکنه
و شاید زیاد هم بد نباشه
سخت نگیریم که فردا سخت نزدیکه و هیچ کس ازش خبر نداره
جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:43
ظالم کیه؟
کسی که پس انداز نمیکنه تا یه مسواک برقی ساده برا خودش بخره
هر بار که مسواک میزنم این جمله میاد تو ذهنم که چقدر خوبه ظالم نیستم :)
جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:24
وقتایی که میریم ولایت، همسایه روبرویی میاد به مامان سر میزنه؛ یه خانم مسن که تقریبا هر روز روزه ست و به همسرش هم میگن حاجی. مامانم داره تعریف میکنه که یه روز اومده، میگه انگورامون رو گنجیشکا نوک زده بودن به درد نمیخورد، حاجی از پای درخت جارو کرده و برده بازار فروخته. دختر خاله م با تعجب گفته انگور گنجیشک خورده ی خشک شده رو کی میخره؟ خانمه هم جواب داده که خب ازش عرق میگیرن دیگه ...
همین
خیلی وقتا سکوت میکنم چون فکر میکنم هر چی بگم مصداق تف سربالا میشه
جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:34
طبیعیه درک نکنم اینایی رو که در هر شرایط ورزشی و فرهنگی و سیاسی و اجتماعی، توی کلابهاوس اتاق مافیا و پیدا کردن شوگرمامی/شوگرددی ران کردن؟
یا اینم یکی دیگه از ایرادای منه؟!
جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:56
اینو هرگز هیچ جا نگفتم
میدونم روح بابام بخاطر خیلی از کارا و حرفای کرده/نکرده و زده/نزده من در عذابه
و تصور اینکه اون دنیا چطوری به اون و مامانم که فکر میکردن چه پسر علیه السلامی دارن نگاه کنم، بزرگترین عذاب زندگیمه
پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:16
در نرمالترین حالت، این روزا دقیقاً وسط زندگیه
یعنی اگه قرار باشه ۷۰ سال زندگی کنم (زبونم لال) الان وسط وسطشم
ولی از اون روزای آخری که بابام بستری بود فهمیدم، عمر طولانی و منتهی به پیری، خودش یه جور جهنمه
جوونمرگ شدن تلخ و ترسناکه
اما قطعا از محتاج دیگران شدن بهتره
برم بخوابم تا ۱۲ نشده ...
پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:13
واقعا خوب گفته بود سروش
دلیل چرخش زمین نیست جاذبه
قدیما هم میفهمیدمش ولی نه اینقدر عمیق
پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 18:51
خواستم بخونم «نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد»
یه چیزی ته دلم نهیب زد که «برای روشنی من صد چلچراغ کم است»
پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 17:55
برف
رانندگی
بربری تازه و پنیر لیقوان و چای شیرین
برف بیشتر و بعدش مِه
سیب تازه و عناب و نبات و دارچین
خلاصه که اگه فیلم map of tiny perfect things واقعی بود، امروز رو دوست داشتم برای یک میلیارد بار تکرار شدن
پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:6
یکی از مزایای چهارشنبه اینه که فردا پسفرداش تعطیله و آدم میتونه سیر خام کنار غذاش بخوره
چهارشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 18:10
نمیخوام امشب نیمه شبو ببینم ... میرم میخوابم ... بعد از مدت ها قبل از 12 ...
سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:30
چقدر خوبه که هیچ وقت قرار نیست بچه ای داشته باشم که اسمش «ماهیسا سادات» باشه!
سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 15:32
وقتایی که از چیزی ناراحتم، سکوت و حرف نزدن آرومم میکنه، وقتایی که فشار روحی رومه، معاشرت و حواس پرتی ناشی از مکالمه.
خدا رو شکر هر وقت هم به هر کدوم نیاز دارم تو موقعیت برعکسش قرار میگیرم
سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 14:41
صبح خوب بودم ولی باز تپش قلب دارم و بیقرارم. صدا هم عصبیم میکنه. انگار وقتایی که اینطوری میشم گوشام هم تیزتره.
سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:48
فاصله بین ساعت ۱۲.۵ تا ۱.۵ شب رو چند وقته متوجه نمیشم؛ انگار این بازه زمانی زندگی در یک آن میگذره، طوری که حتی یادم نمیاد دقیقا چیکار کردم و چطوری ۱ ساعت گذشته!!!
سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 1:29
خوبیش اینه که مامانم آمار تعداد قرصای پروپرانولشو نداره ...
شنبه یکی شو کش رفتم و الان دومی ...
دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 21:49
خدا رو شکر همه VPN و VPS و پروکسی و کوفت و زهرمارا قطع شدن؛ لازم نیست وقتی حوصله جواب دادن کسی رو ندارم بهونه الکی بیارم.
پینوشت: ژانویه شد، کاش ۲۰۲۳ آفتاب یه جور دیگه بتابه...
پینوشت: مامانم وقتی با لبخند صدام میکنه و میگه بیا کارت دارم میترسم؛ منو نشونده کنارش داره نصیحت و وصیت میکنه...
یکشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 10:39
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا، دوست جدا میشکند
جمعه ۹ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:36
مامانم درد داره
نشستم بالا سرش
دراز کشیده ولی درد داره و خوابش نمیبره
حاضرم همه زندگیمو بدم ولی درد نکشه
۱۳ شب کنار تخت بابام خوابیدم به امید اینکه حالش بهتر بشه
نمیدونستم اونشب حالش خوب بود و قرار بود فردا مرخص بشه، شب آخر بودنشه
من تحمل ندارم بمونم و دوباره کسی رو از دست بدم ...
پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 23:57
۱۱:۲۵- هرچقدر از زیبایی خوابیدن یهویی باطری ماشین وسط خیابون بگم، کم گفتم ...
۱۱:۳۲- از خط بالا که جلو ماشین بودم تا الان رسیدم به باطری سازی؛ پسره میگه کمرم درد میکنه اسنپ بگیر بریم. یکی نیست بگه اگه انقد کمر درد داری که صد متر راه نمیری، چرا تعمیرکار ماشینی و خم شدی تو کاپوت شاسی
۱۱:۳۸- اون تیک لامصب خصوصی کاربردش اینجا ست؟

۱۱:۵۰- تلفن امداد خودرو که بی کاربرد شده؛ نمیدونم اگه کسی دسترسی نت نداشته باشه یا بلد نباشه چیکار باید بکنه! به هر حال از سایتش درخواست امداد دادم و تو راهه
۱۲:۰۷- امداد نزدیک بود، شاید کمتر از ۵ کیلومتر؛ ولی از شماره ثابت زنگ زد که یعنی شکم سیری میخواد بیاد، یا فاز «تو لنگ منی، نه من لنگ تو»
۱۳:۰۷- باطری مرده بود! انگار نه انگار تا ۲۰ ثانیه قبل از استارت مجدد، داشت خیلی شیک کار میکرد. تو فاصله رسیدن امداد، در مورد باطری یکم سرچ کردم و وقتی اومد، گفتم چه برند و مدلی بهم بده. به هر حال تموم شد.
پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 11:29
والله ما از سر شکم سیری راه غربت رو نذشتیم جلوی پامون
زندگیمون بیشتر از نیازمون پر از چاله چوله و درد و بدبختی هست
اپلیکیشن فی که هیچ، کاش حداقل اگه میخوان دلار رو به ۵۰ تومن برسونن، یک روزه تمومش کنن که هی تنمون نلرزه برای ثبت نام آیلتس که کی گرونش میکنن 😔
چهارشنبه ۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 15:56
منم بلدم بغض کنم ...
مث قدیما توی خوابگاه که همه تو اتاق بزرگ بغلی بودن و من تنهایی تو اتاق خودمون فروغی و اصلانی و مهراد گوش میدادم و مینوشتم
وااااای که چقدر قدیما شب تا صبح میشستم و مینوشتم ...
پی نوشت: از هر کدوم یکی از آهنگای اون شبا رو لینک کردم رو اسمشون
چهارشنبه ۷ دی ۱۴۰۱ ،ساعت 0:49
قالب طراحی شده توسط
وبلاگ :: webloog