اجازه دارم درک نکنم چرا سایت ielts-mentor فیلتر شده یا ایراد از منه؟
کاش میتونستن مث فیلم in time فقط یه راهی نشون بدن که تموم بشه ...
ناآرومم. دارم دیوونه میشم. من میخوام از این خراب شده برم، ولی حتی نمیتونم یه برنامه چند ماهه برا زندگیم بریزم و خیالم راحت باشه هر روز با یه زلزله جدید مواجه نمیشم...
یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:49
نمیخوام فکر بد کنم ولی وقتی ........................................، نمیتونم فکر نکنم یه چیزی پشت حرفشه
بعدنوشت: بله؛ برداشتم درست بود ...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 21:31
مثلاً زندگی میتونه یه صبح آروم، یه اسپرسو حسابی تلخ، یه شکلات هشتاد درصد تقریباً شیرین، و یه معاشرت ساده باشه؛ هرچند یه کفش مناسب پیاده روی هم میتونه کاملترش کنه و شاید خیلی چیزای دیگه ...
این یه منطق دو طرفه ست: آدمای باهوش جذابن، و آدمای جذاب باهوشن.
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:26
تو زندگی من، صفر نقش مهمی داره؛ همونطوری که توی دنیا، اونقدر این هویت مهمه، که به عنوان یکی از مهمترین کشفای تاریخ، سر اینکه فهمیدن و پیدا کردنش کار کی بوده، حتی از اول بودن مرغ یا تخم مرغ، مهم تره.
خلاصه که آره
یه آدمایی خوشایندن؛ اونقدر که آدم دلش نمیاد «رسید از دست [باشکوهی] بدستم» رو ننویسه...
پینوشت۱: تقریباً همه آرشیوام، با یه فولدر به اسم 000 شروع میشه
پینوشت۲: لینک بالا، متن دیالوگ پست 000 وبلاگه که دیشب یه آدم ریز بین، وقتی من خوابم برده بوده، برام فرستاده
پینوشت۳: نمیگم... :)
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 1:8
از اینکه متهم بشم به چیزی که نه تنها دوستش ندارم، بلکه باور دارم که ازش گریزونم، رنج میکشم؛ عین وقتی که یه نفر حتی به شوخی چیزی میگه که معنیش چسبوندن صفت «دروغگو بودن» یا «دروغ گفتن» به من باشه!
بنظرم لازمه برای این جور حرفا، برچسب جدید تعریف کنم ...
یکشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 1:7
دلم واسه دوره ای که دلتا داشتم تنگ شده!
نه واسه درد و تنگی نفس و دلشوره ای که برای بقیه داشتم؛ برای سه هفتهای که توی قرنطینه بودم، سکوت مطلق، و بیشتر از همه اینکه قانع شده بودم که الآن نباید هیچ کس پیشم باشه و باید تنها بمونم.
و اینکه اگه توی دنیا، یک نفر هم کمتر نگرانم باشه، خودش کلی از حس گناهم کم میکنه :)
شنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 19:33
خواهرم داره کتابخونه رو مرتب میکنه، میگه کتابای کنار میزت چی؟ میگم سمت چپیا کمبریجه، پایینیا گرامر و وکب و این چیزا؛ فعلا همه دم دستی حساب میشه!
میگه: تو رو خدا زودتر این آیلتس رو بده. من 50 تومن میدم فقط بده بره. اصن 50 تومن دیگه هم میدم کلا ولش کن.
این حرفا شوخیه، ولی شوخیایی که گزندگی خودشو داره؛ انگاری یه لوپ بی نهایت و بی شمار تکراره...
شنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 19:6
کاش میدونستم چرا بعضی آدما از اینکه بوی تعفن درونیشون رو منتشر کنن لذت میبرن...

آخرین باری که تخفیف کافه داشتم، نوشتم کاش جناب کافه، آدم پایهای که باهاش برم هم معرفی میکرد؛ و چه روزای تلخی بعدش گذشت...
پینوشت: جمله بالای تصویر، هیچ ربطی به جمله پایین تصویر نداره
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:43
خب خب
به عنوان یه آدم سخت پسند، لازمه عرض کنم که این نمایش نه تنها ارزش به تماشا نشستن داره، بلکه شایسته معرفی به دیگران هم هست
من اهل نوشیدنیجات الکلی نبودم و نیستم هرگز؛ ولی خیلی رو مخه که بجای «شام پا ین» میگن «شیرکاکائو»
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 17:39
حوالی غروب، با پنجرهای رو به یک ردیف خانه، با بامهای نوکتیز، و تیر چراغی در سمت چپ نما که هنوز روشن نشده، و شاید هرگز نشود، و مردمانی که در حال رفت و آمدند، چه فردایی میتوان بعد از طلوع دوبارهی خورشید متصور بود ...

آخرین باری که اومدم جشنواره هنرهای تجسمی فجر گالری صبا فرهنگستان هنر، کسی که همراهم بود، از ایران رفت. و نمیدونم اینبار، رفتن سهم کدوم یکی از ما دو نفر میشه ...
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 17:39
بابای خدابیامرزم میگفت تو فکر می کنی عمر ۲۰۰ ساله! حالا که هفت ساله نیست، دارم میبینم انگاری صد و پنجاه سالش رو، روی دور تند گذروندم؛ اون فقط ۵۰ سال باقیمونده هم معلوم نیست با چه شرایطی پیش بره و چقدر زودتر از مدت اسمیش بگذره...
انقدر فکرم درگیره که تا مترو رفتم و بعد دیدم موبایل همراه نیست؛ برگشتم خونه که به قرار ساعت ۳ برسم!
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 14:17
و من از سرچ کردن اسکولارشیپ و پوزیشنای اسپانسردار خسته شدم. واقعا دیگه نمیکشم.
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:42
میخواید بدونید اعصاب خردی یعنی چی؟
یعنی کله صبح جمعه در خونه رو بزنن و بگن سقف طبقه پایین آب داده
صادقانه میگم من از خونه ای که هر روز توش یه چیزی پیدا میشه که اینطوری عصبیم کنه متنفرم
جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:40
یه بار، وقتی اون ماشین حساب زیمنس کوچولوعه که قدیما داشتم رو روشن کردم، یه عدد خیلی رقمی روش ظاهر شد. اونروزا خیلی دنبال نبودن بودم! منم که عاشق اعداد؛ این شد که دلم خواست اون عدد، فرصت باقیمونده زندگیم باشه. نشستم و حساب کردم و به یه روزی توی اردیبهشت ۸۳ رسیدم و با لبخند رضایت به خودم گفتم: آخیش! این آخر زندگیه...
دارم به این فکر میکنم که
من واقعا خسته م
از با خستگی زندگی کردن هم خسته م
و دلم میخواد خستگیمو درِ درِ درِ در کنم
پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:55
ترم قبل اومد موسسه و با تعیین سطح افتاد تو کلاس ما.
میخواست اردیبهشت آزمون بده، ولی همون روز که گفتن ثبت نام دیگه تعطیله، آزمون ۲۷ بهمن بوک کرد و امروز خلاص شد.

من که شرط بستم ۷.۵ میشه. و مطمئنم اگه اتفاق عجیبی هم نیفتاده باشه، میشه
پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:25
چه کنم با دل تنهاااااااااا
چه کنم با غم دللللل
چه کنم با این درررررررد
دل من ای دل مننننن

البته امیدوارم خود اجرا به مزخرفی پوسترش نباشه
پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 18:39
ده تا مجله باغ نظر و منظر، به اضافه بیس سی تا سی دی و دی وی دی فیلم و اینا دادم به کانکس ضایعاتی، میگه میشه پونزده تومن؛ حالا یه سیم ظرفشویی بدم یا اسکاچ؟
گفتم هی
من ژورنالی دیدم
که مقالا میبرد
و چه ارزان میرفت
پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:16
خب دیگه
بعد از شکایت دوست تازه خارجی شده از شیرین بودن خیارشورای فرنگ، بهش فرمول تهیه خیارشور خونگی رو دادم و توصیه کردم هم برای مصرف شخصی و هم در راستای تهاجم فرهنگی ازش استفاده کنه.
۲۰ واحد آب جوشیدهشده، ۱ واحد سرکه، ۱ واحد نمک، فلفل سبز قلمی، فلفل سیاه دانهای، سیرحبه ای پوست کنده، نخود خام
روش آماده سازی و جزییاتش هم که از حوصله بحث خارجه ، ولی کلا به عنوان کار سیاه یا ابزار مخزنی اساتید و اینا هم شاید کاربرد پیدا کنه :))
پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 1:24
من تو مود سکوتم، از بچه های کلاس هم هیچ کس دیگه نیومده!
احساس خطر پاشیدگی از درون کردم! پاشدم اومدم کلاس بغلی نشستم که با استاد تنها نشم؛ اگه کس دیگه ای اومد کلاس، منم برمیگردم ...

چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:29
الان لازم بود یکی باشه که این کلاس لعنتی رو بپیچونم و باهاش برم پارک ملت، اونقدر راه بریم و حرف بزنیم تا یادم بیاد زنده م و باید زندگی کنم
بعدشم مثلا پیاده بریم تجریش حلیم یا آش رشته بخوریم
چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:19
الان دلم میخواد بشینم توی یه خط اتوبوس واحد، اول تا آخر صدر و مدرس برم و بیام، و این آهنگ لعنتی رو گوش بدم و دونه دونه خشم و غمایی رو که بجاشون خندیدم و مسخره بازی درآورم که پنهانشون کنم، بشمرم

چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:6
صدقه سر تعطیلات پیش رو، برف امروز، دست کم توی مسیر من، ترافیک نبود؛ این شد که ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم!
حالا من: کلافه، سر به جیب مراقبت فروبرده، و آماده برای شستن اولین کسی که بهم ثابت کنه آدم کوته فکریه!
اشتباه نشه، من فقط خود خوری میکنم و جواب آدما رو تو ذهنم میدم، سکوت اولین عکسالعمل غمزدگی و ناراحتیمه
واقعا حالم اندازهای که بتونه خودمو بترسونه بده...
چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:55
ساختمون توی fog فرو رفته و simultaneously این دل منه که هواش misty و دوست نداشتنی شده!
اگه کلاس نداشتم ساعتها توی برف پیش میرفتم و تا خودمو گم نمیکردم، برنمیگشتم خونه ...
چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:33
بعد اصن من چرا باید خواب ببینم که توی برف، با پیکانوانتی که کارش جابهجایی سنگقبره، از فرودگاه برم خونه؟ تازه وسط راه هم بخاطر اینکه از روی آدمی که از روی موتور افتاده کف خیابون، رد نشم، ترمز کنم و یکی دیگه از سمت راست بزنه بهم و در بره؟!
حالا اینا به جهنم اصن! کدوم پیکان وانتی آینهبغل برقی با دوربین ۳۶۰ داره که توی تصادف بترکه و بعدم یدکیش پیدا نشه؟!
چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 8:54
کله صبح و در راستای دو پست قبل، یه سم دیگه یادم اومد!
یه همکلاسی داشتیم که میگفت پسر همسایهمون یه دفترچه کوچیک داره که صفحاتشو بر اساس الفبا تقسیم کرده و با خودش قرار گذاشته که با تمام حروف الفبا دوسدختر پیدا کنه؛ الآنم بعد از چند سال اومده گفته با فلان حروف مشکل دارم و هنوز کیسی براشون پیدا نشده!
البته معترفم که این یکی ساینس-فیکشن بنظر میاد یکم؛ ولی دیگه من با رعایت امانت، نقل محتوا کردم
چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 8:51
یکی دیگه از دوستام، که این یکی هم خوابگاهی دوران لیسانس اولم بود، میگفت داییم با داداش کوچیکه م رفتن پاساژ پلاسکو (یادم نیست ولی فک کنم داییخان تو عمدهفروشیا یا تولیدیای صنف پوشاک بود) اونجا داداشم سه تا شلوار جین هم رنگ و هم سایز زنونه برداشته. دایی ازش پرسیده حالا واسه چی سه تا عین همدیگه آخه؟ اونم جواب داده: کادو «و لنت این» دوسدخترامه :/
این خانداداش نصاب ماهواره بود و کلا نیاوران کار میکرد؛ همینجا هم گویا همزمان اگه کسی رو میپسندید، پروژه موازی نصب برمیداشت!
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 18:35
یهو یاد یکی از همکلاسیای دبیرستان افتادم!
یه روز که از تهران رفته بودم شیراز و پیشش بودم، یادم نیست چرا گوشیش دست من بود؛ یهو زنگ خورد و رو صفحه نوشت «مفرد۴»!
پرسیدم: مگه چندتا آدم هم اسم و فامیل من میشناسی؟
جواب داد: دوسدخترامن :/
ادامه مطلب
.
.
.
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 18:26
ترکیب فیلم-بازی بهروز شعیبی، با صدای محمد معتمدی معجونیه که توی هر حالی میتونه چشمامو پر کنه ...
حتی اگه دفعه هزارم باشه که مثلا یه موزیکویدیو از فیلم سیانور رو میبینم ...
همین دیگه
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 14:30
طرف خیلی با افتخار میگه من چیزی برای از دست دادن ندارم!
چیزی نگفتم؛ فقط تو دلم اومد که: نکنه شاید چیزی بدست نیاوردی، یا برای بدست آوردن چیزایی که داری، اونقدر که لازم بوده تلاش نکردی، که باعث شده الان برای از دست دادنش نگرانش نباشی؟
بعد دیدم دارم حرف مفت میزنم
زندگی هر کسی انقد بالا و پایین داره، که اگه در دلشو باز کنم و یه نگا اون تو بندازم، خودم شرمنده بشم و راهمو بکشم و برم

حالا خودم هم بگم؟
دستاوردها مال گذشته ن؛ تا وقتی فردا رو نساختم، انگاری تو گذشته هیچی نداشتم...
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 13:12
اوه اوه یهو یادم افتاد!
دو شب پیش، وسط تب و سرفه، خواب دیدم دوستان قراره برای باز+داشت من بریزن توی خونه مون، و من همهش نگران این بودم که چیزایی که از ۸۰ و ۸ نگهداشتم رو پیدا کنن و شر بیشتری گردن اهالی رو بگیره!
یعنی خواب نبود که... پووففففف
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 1:17
باید یه ایمیل هم بنویسم برای این دوستان گوگل دولوپر، درخواست کنم یه پلاگین برای براوزر بنویسن که کلمات رو مخی رو برام شطرنجی کنه؛ احساس ساییدگی دارم از بس امروز توی صفحه به روز شده های بلاگفا، «وَ لنت این» رو دیدم :)))

و حتی اونایی که هنوز اخرشو با «م» مینویسن، سنبادههای نمره پایینتری ممکنه باشن!
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 0:57
شاید رب انار ملس (تازه ریا نباشه انار شیراز) معجزه کنه و یه فرجی بشه :))

ماهی ولایت آقای داوینچی زندگی میکنه؛ جایی که راحت و معقولترین مقصد برای منه اما ددلاینش صاف خورده وسط روزای بسته شدن آزمون و ادامه ماجرا که آشکاره ...
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 0:42
از وقتی یادم میاد و سلیقه خودمو پیدا کردم، ترانه های تقریباً عمیق و نیمچه افسرده رو بیشتر میپسندیدم؛ مثلاً بخوام آماری بگم، به ازای هر یه آلبوم حبیب و سیاوش قمیشی و فرهاد و کورش یغمایی و فرامرز اصلانی، یه تک آهنگ از منصور که اونم شهر ستاره ها یا آزادی بود که خیلی هم شاد حساب نمیشن!
ولی باز خدا رو شکر که حافظه شعری و حفظیم داغونه و محض رضای خدا، واسه زمزمه کردن، یکیش هم نمیتونم کامل بخونم :))
فقط یه مشکل ریز این وسط دارم: بجاش هم گزینه جایگزینی ندارم و مجبورم مث اون خانمه توی تلنت شو، فقط دلنگ دنگشو تو مغزم پلی کنم :))))
سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 0:22
ولی من ۱+۵ روزه که به مامانم نگفتم بذا ماااااچت کنم که اون اخم کنه بگه لازم نکرده
الان اگه هم بگم میگه آره بیا بهم سرما بده 😒
دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:31
یه یادداشت پیدا کردم، که ۱۲ سال پیش نوشتمش!
تازه منم پیداش نکردم؛ برادرزاده م داشت لا به لای کتابام میگشت، یهو شروع کرد به خوندنش و انگار بهم برق وصل کردن :))
لینک
یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 21:18
خیلی دوست ندارم اینجا مسائل جدی رو بنویسم، اما دو تا مطلب توی کانال تلگرام یه کارشناس حوزه تخصصیم بود در مورد زلزله ترکیه، که اشتراک گذاریش رو بد نمیدونم
و من خیلی خیلی آدم سخت share کنی هستم ...
لینک
دو تا پست هست؛ لینک بالا قسمت اول هست و اگه وارد کانال بشید، قسمت دوم توی پست پایینشه
یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 14:54
«نمیدونم» خیلی زیباست!
منتها هم هرکسی شهامت گفتنشو نداره، هم هرکسی جنبه شنیدنشو.
هرچند، این دو تا باترفلای ایفکت روی همدیگه دارن؛
بعضیا انقد نگفتن نمیدونم، که مخاطباشون عادت نکردن به شنیدنش، و بعضیا اونقدر بد برخورد کردن موقع شنیدنش، که دیگران جرئت نمیکنن به نادانستن اعتراف کنن
یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:26
بلاگفا میفرماید: دیریست که مفرد پیامی نفرستاد، منم اومدم اینجا که پیامی بفرستم :))

مفرد هستم؛ دیر سرما میخورم اما سخت :))
ولی بهترم، هرچند هنوز مونده تا خوب خوب بشم ولی از قله بیماری عبور کردم (از همون مدل عبورا که از بحرانش هم مد بود قدیما)
یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 9:20
خداییش این حقه که من وسط تب و نیمچه لرز و سرفه، مجبور بشم اینطوری عصبانی بشم و بی ادبی کنم؟

این رفیق ما، هفته ای دو بار با من تماس میگیره: یه بار در مورد اینکه زبان چیکار کنه میپرسه، بار دوم هم جویای شرایط دانشگاهها و کشورهای مختلف میشه. یه بار رفته بود مشاوره، برگشته زنگ زده به من میگه: مفرد! این همون چیزایی که تو میگی میگه، فقط باید پول میدادم خیالم راحت بشه :)) منم جواب دادم: خودت حساب کن ببین چقدر بهم بدهکاری، شبامو بدم واریز کنی!!
یه رفیق دیگه هم دارم، این یکی استاد زبان هست و میخواد CELTA بگیره، اونم همین قصه رو داره؛ با این تفاوت که بجای یبار، هر ماه یه مشاور جدید رو میبینه و باز میگه چیزایی که گفتی درسته :))
انگار این رفقا، و کم و بیش کسای دیگه، پول خرج میکنن که دیتاهای من پروو بشه :))
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:45
تب دارم؛ همهش هماز چشم هوای ابری قبل بارون میدونم. اصن انگاری فقط اومده بود منو مریض کنه :))
پینوشت۱: هعی! پدر تکنولوژی بسوزه...
پینوشت۲: هنوزم خیلی وبلاگها برام باز نمیشن. DNS error سرور میده. نه با VPN ، نه عادی، نه با اینترنت همراه، نه WiFi، نه با لپتاپ، نه موبایل.
پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 18:23
طوری گلوم کیپ شده که رسماً برای بیش از ۳ کلمه پیوسته حرف زدن جون میکنم ...
پ.ن.۱. میگه رابطهای که توش یه نفر سرما بخوره و اون یکی سالم بمونه، رابطه نیست؛ حالا یکی رو باید پیدا کنم بهش ویروس بدم :))
پ.ن.2. هیچ وبلاگی برای من باز نمیشه؛ حتی وبلاگ خودم
ادامه مطلب
.
.
.
پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 6:50
من که زیاد حرف نمیزنم معمولاً، ولی وقتی اسکایپ با پارتنر زبان شروع شد، تازه فهمیدم اوضاع گلوم خوب نیست و نمیتونم طولانی صحبت کنم. این شد که کنسل کردیم و قرار شد اگه بهتر شدم خبر بدم
حالا فرض کن آدم بره کشور غریب برای آزمون اصلی و یهو اینطوری بشه
اونوقت چی میشه!!! :/
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 19:33
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:43
حالا درسته من گفتم از تقویم و تاریخ و مناسبتای مرسوم گریزونم، ولی دلیل نمیشه اگه برام همچین پیامی میاد، انتظار نداشته باشم که دست کم برام روشن کنن اون ضمیر «ش» به کی برمیگرده که تکلیف خودمو بدونم :))

چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 14:34
خب خب خب
اون اپلیکیشن که یکشنبه سابمیت کردم، وارد مرحله بررسی شد ...
اگه بشه، ۲۱ هزار پوند خالص و معاف از مالیات، راحت میتونه زندگی رو از این رو به اون رو کنه ...

چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 13:55
دو موقع از سال خوشحالم کسی تو زندگیم نیس؛ اولی ولنتاین، دومی تولدم
کلا خوشم نمیاد منتظر باشم یا کسی رو منتظر نگه دارم؛ یعنی ناتونلی ترجیح میدم دنبال مناسبتای گلدرشت برا هدیه دادن و خوشحال کردن دیگران نگردم، باتالسو از نقطه مقابلش هم گریزونم!
آرزو داشتم که حتی میتونستم قبل از خوارزمی زندگی کنم؛ اونطوری تقویمی نداشتم و هر روز، زندگی رو از اول شروع میکردم!
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:47
من آدم وابسته ای (هستم/نیستم)
مثلا توی وبلاگ، از اون عدد قرمز کامنتای تایید نشده بیزارم
اما یه کامنتایی رو، انگاری بهشون حس مالکیت دارم و دوست ندارم جز من، کسی ببینه و بخونه
اونا رو پاک میکنم که هیچ جا به جز دارک وب قابل پیدا کردن نباشه
اما اون گوشه کنارا، یه اسکرین شات ازش برا خودم آرشیو میکنم
اون کامنتا، واسه من یه دنیای موازین که فقط و فقط خودم توش زندگی میکنم :)
چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 1:2
دلم میخواست یه نامه داشتم؛ نمیدونم از کی، نمیدونم در مورد چی، فقط میدونم دلم میخواست یه نفر پیدا میشد که دلش میخواست با خط خودش و روی کاغذ باهام کلی حرف بزنه ...
چقدر توقعم از زندگی کم، ولی دست نایافتنی هام زیاده ...
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 23:42
امروز قابلیت اینو داشتم و دارم که، مثلا توی عطارد باشم که یه روزش، ۵۸ روز زمینی طول بکشه، و کلش برا من با فکر و بغض و خنده و گریه با خودم و باحال خودم بگذره ...
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:40
یادم افتاد به پروژه ای که اردیبهشت پارسال انجام دادم و ۸ تومن دستمزدشو بهم ندادن؛ و قشنگ اینجاست که جناب کارفرما همون موقع درآمد ماهیانه کارخونهش احتمالاً همین عدد با دو سه تا صفر بیشتر بوده!
تازه بجای تست رندر، انیمیشن میخواست از کل محوطه که ببینه چه تغییرات رنگ و متریالی رو لازم میدونه!
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:18
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:31
توی محل کار خواهرم، یه سری کارت هدیه دادن برای کارمندا، مسئول دفترشون گرفته گذاشته جیبش و صداشم در نیاورده.
بعد طرف وقتای بیکاریش قرآن میخونه، قبل از ظهر وضو میگیره و میره نمازخونه که صف اول باشه، خیلی هم شاکیه که چرا حجاب خانما دیگه کامل افتاده.
خیلی هم نگران آیندهی پسرشه که نکنه توی این جامعهی پر از گرگ، اسیر رفیق ناباب بشه و از صراط مستقیم در بره!
یهو مامانم خونش جوش اومد و شروع کرد در موردش باهام حرف زدن
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:14
نمیشه گفت یه روزی
ولی باید یه شبی
انقدر حال و زندگی خوب بشه
که بلیت بگیریم و بدون نگرانی فردا
از نزدیک یه اجرای کاملشو ببینیم

سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 9:4
دیشب انقد ذهنم درگیر بود که موقع خرید کاغذ کیلویی، بجای A3، نیم کیلو A2 گرفتم؛ حالا کله صبح نشستم دونه دونه نصفشون میکنم!
یادمه سال ۸۸ که تازه اومده بودم، یه کیلوشو خریدم ۲ هزار تومن، حالا نیمکیلوشو به ۴۰ تومن میدن؛ کیفیتش هم به مراتب پایین تره و قطعاً اگه با راپید روش کار کنم، روی دومش برام بیفایده ست!
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 7:36
از سال ۹۰ توی بلاگفا اینتراکشن داشتیم، دو سه سال یه وبلاگ اشتراکی داشتیم، سال ۹۶ اولین بار همدیگه رو دیدیم، سال ۴۰۱ که واسه کارای سفارت دوباره اومده بود تهران، توی وی کافه قهوه خوردیم و معاشرت کردیم، و تهش قرار گذاشتیم که دفعه بعد، شاید توی کافهی کوچیک روبروی روزنامه فروشی ایستگاه ترمینی رم، همدیگه رو ملاقات کنیم ...

سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 7:18
قبلا هفتهای دو بار خواب امتحان آیلتس و اتفاقات سر جلسه آزمون میدیدم ، حالا با کابوس در به دری دنبال ثبت نام بودن و سنتر پیدا کردن بیدار میشم
ای بر مرده و زندهی باعث و بانیش لعنت
سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 5:47
طولانی بود بردمش به ادامه ...
ادامه مطلب
.
.
.
دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 23:38
داداشش رفته
خودشم میتونست و میتونه بره اما نرفته
امروز وسط اون همه کار و گرفتاری که داشت، منو کشید کنار و گفت کاش میشد نری
دست گذاشت اونجایی که دلم میخواست یکی دست بذاره و اونقدر حرف بزنه که بغضم بترکه
میگفت داداشم رفته؛ جاش خوبه، اما حالش نه، حال ما هم بدتره
خب خب خب
به سلامتی بغضم که از عصر وایساده بود تو گلوم ترکید
برم دیگه...
دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 23:1
یکی از بچههای کلاس، امروز قبل از اینکه استاد بیاد، در اومد گفت میدونی جلسههای اول که نمیشناختمت و هنوز نمیدونستم شیرازیای، چی خیلی برام بولد شده بود؟
گفتم نه!
گفت وقتی استاد درس میده یه طوری دو تا دستاتو میذاری پشت سرت و به دیوار تکیهش میدی که انگاری با خودت میگی خب اینم که بلدم و هیچی :))
خندیدم و چیزی نگفتم و استاد هم رسید دیگه
با خودم گفتم
ظاهرش که ریلکس و آرومه؛ ولی کسی هست که بدونه پشت اون ظاهرای راحت و آسوده چه خبره؟!
دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:58
کنسله
هیچ خبری از باز شدن ثبت نام نیست
اساتید هم خبر ندارن
همون یه نفر فقط گفته بود برای جذب فالوو
خیر سرش استاد زبانه و میدونه چقدر داوطلبا فشار روشونه
نکبت بگیره این اینستاگرام و فالو و عانفالو رو که هر روزی یه مدل اعصاب خرد میکنه
دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:16
یه نفر گفته بود ۱۷ بهمن ثبت نام دوباره باز میشه؛
با هشتگ خبر خوب و شکلک شادی و خنده و این چیزا!
باید دعا کنه بشه!
که اگه نشه، توانایی و حق خفه کردنشو بهم داده!
دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 9:23
Almost Done!
p.s. I do not want to be pessimistic but honestly cannot understand why there are questions about the applicant's ethnic group and sexual orientation in a university submission form!
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 17:10
مثل فردا بود
آخرین روزی که بابا داشتم
اتفاقات اون شب و فرداش رو برای هیچ کس تعریف نکردم
تنها بودم
کف راهروی بیمارستان، روی اون گرانیتای سرد، جلوی در اتاق وا رفته بودم
و هیچ کاری نمیتونستم بکنم
در واقع کاری هم که ازم بر میاومد، دیر بود برای انجام دادنش
این رنجی هست که نه تموم میشه، و نه میتونم از یادش ببرم
هفت سال گذشته
و من خستهتر از اونم که روزای تنهایی و زندگی نکردنمو بشمرم...
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 14:1
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 13:17
دل به دل راه داره؛ نه فقط توی به یاد کسی افتادن، بلکه توی حس شادی و غم هم ...
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 12:52
هرچقدر هم آدم خودشو بزنه به اون راه و حواس خودشو پرت کنه، یه وقتایی نمیتونه منکرش بشه ...
ادامه مطلب
.
.
.
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:44
دارم برای یه پوزیشن فول فاند پدسسسسسگ (این واژه وقتی استفاده میشه که یه چیزی خیلی خوبه) توی یونیورسیتی کالج کاور لتر مینویسم و با تموم شدن هر جمله، به این فکر میکنم که مگه این استادا خرن که منو بخوان برای تیمشون بگیرن :/
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:3
انقدر این چند روزه سرور بلاگفا خطا داده توی لود کردن وبلاگا یا حتی خود صفحه اصلی بلاگفا، که میترسم یه روز مثل خرداد 94 بیام و ببینم همه چی پریده و دیگه نمیتونم کسایی که میشناختم و برام مهم بودن رو پیدا کنم!
تازه از یادداشتا و حرفایی که میترسم از دستشون بدم نمیگم...
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:52
کاش میدونستم چرا گاهی صبح با غم از خواب بیدار میشم!
یه بار، توی یکی از اون خوابا که توش میدونستم خوابم، یه کاراکتری که میدونست من میدونم که توی خواب هستم و میدونم اون میدونه اینجا خواب هست رو پیدا کردم و ازش خواستم برام توضیح بده اینجا کجاست و خواب چیه و خودش کیه! و اون چه جوابی داد؟ گفت: اجازه ندارم در موردش حرف بزنم!
عجیبتر اینکه، بعد از سالها، اون خواب هنوز تو یادم مونده
یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 7:5
تیرماه ماک دادم و ۶.۵ شدم، و قبلش کلا سلف استادی بودم
از مرداد کلاس آموزشگاه رفتم، و الان نمره شاید ۶ هم نباشه
خلاصه اینکه به رفقا گفتم اگه امتحان دادم و ۷ شدم، یه روز، صبحانه و نهار و شام همگی مهمون من
امیدوارم قسمت بشه اینطوری آتیش به مالم بزنم؛ والا من از جون و دل راضی ام
شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:24
اتفاقاً اتاق فرار خوشم میاد، هرچند همیشه میگم ترسداراشو ترجیح نمیدم چون واکنش من به ترس، حمله و دفاع متقابله که گاهی ممکنه منجر به سکتهی اونی بشه که اومده ما رو سکته بده!
ولی در کل اگه بخوام به تجربهی امروز نمره بدم، نمیتونم از ۱۰، براش بالاتر از ۵ در نظر بگیرم

شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 17:39
سیگاری جماعت، از یک نوع دردِ مایهداری رنج میبره!
میگه: میکشم و برا خودم ضرر داره؛
دود سیگارم تو هواست، که ارث پدربزرگ پدرمه،
خاکسترش رو زمینه، که این یکی از عمهی اجاق کور مادرم بهم رسیده،
فیلترش هم که با کف کفشی که مال خودمه له میشه!
سختی دیگران نهایتاً اینه که وقتی طرف از کنارشون رد میشه، نفسشون رو توی سینه حبس کنن، که اون رایحه زیبا استشمام نشه! که البته اینم چون باعث تقویت ریه و افزایش زمان زیر آب زنده موندن میشه، جای تشکر و تقدیر داره
شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:45
شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 8:40
الان باید نشست توی ماشین و با سرعت کم رفت سمت کوه
موسیقی متن؟ بنظرم قبیلهی لیلی
باز مهم اینه که به سلیقه تو بخوره

شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 8:10
اگه ماشینتون نقص آپشن داره و اتولایت نداره، بدانید و آگاه باشید که Day Light به فارسی میشه نور روز؛ لطفاً وقتی هوا تاریک میشه، اون کوفتی رو خاموش کنید و چراغ معمولی ماشین رو روشن کنید.
اگه هم سواد، یا شعورشو ندارید، مشکل از ماست که در جهت مقابلتون داریم حرکت میکنیم؛ کلا خطوط بالا رو نادیده بگیرید و به زندگی مردم آزارانهتون ادامه بدید!
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 20:54
موهای شبه هاب لخت نیمه پله ای
کیف عروسکی
کت خیلی اور بلند و آویزون
شلوار کتون خیلی گشاد پاچه روی ساق
آلاستار
البته که همه چی سلیقه ست؛ بهش هم میومد اتفاقاً. ولی من با ۱۷۶ سانت قد هم فکر میکنم خیلی کوتاهم؛ اگه ۱۴۲ سانت بودم، عمراً اعتماد بنفس همچین استایلی رو نداشتم!
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 20:30
ظاهرشون، رفتارشون، حتی نگاهشون و لحن حرف زدنشون، نشون میده که مثلا کارگر روزمزد یا همچین چیزی هستن که اومده بودن روز تعطیلشون یکم بالاشهر بچرخن؛آ دمایی که وجناتشون مشخصه اهل تلاش و زحمت کشیدن هستن، کلا آدمای دلنشینین برام.
صدای یه دختر از واگنای پایینتر میاد که داره با همون دیالوگ و لحن معروف «خواهرا، برادرا، یه کمکی به من بکنید» میاد این سمتی.
دلنشینایی که کنارم ایستاده و نشسته هستن، همونایی که ظاهر و رفتار و نگاه و طرز حرف زدن و «دستاشون» جار میزنه که کارگر روز مزد یا همچین چیزی هستن، هر کدوم یه اسکناس از جیبشون در میارن و به دختر طالب کمک مترو میدن.
حالا همه شون، که تا اینجا مشغول حرف و شوخی و خنده بودن، سکوت کردن و همدیگه رو نگاه میکنن!
و من دلم میخواد برم توی ذهنشون و شریک تماشای خاطره و تصویری که دارن تو ذهنشون مرور میکنن بشم...
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:20
همه چی خوب بود تا اینکه یه آقایی که تقریباً ۲ برابر من عرض و ارتفاع داره سوار مترو شد و خودشو به زور بین من و کسی که کنارم نشسته بود جا داد...
منم الان دارم بین دیوارهی شیشهای انتهای ردیف صندلیا و اون آقا له میشم!
در همین لحظه اون کسی که سمت راست آقا بزرگه نشسته بود، طی یه حرکت واقعاً مناسب فیلمای چاپلین، خودشو از لای دو نفر چپ و راستش کشید بیرون و جا باز شد :))
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:7
واقعا نیاز داشتم یه جای آروم باشم
نمیشه از بقیه اهالی خونه خواست زندگی نکنن چون من تمرکز لازم دارم
و این سختش میکنه
و من بعد از این همه سال هنوزم به این سختی عادت ندارم...
دارم مث اسب زور میزنم که یه کاور لتر بنویسم برای پوزیشنی که علی رغم اسم دانشکده ش، تقریباً ربطی بهم نداره؛ یعنی دقیقاً مربوط به حوزه ای هست که من ازش دوری میکردم و میشه گفت هیچ سابقه کاری یا پژوهشی ای براش ندارم...
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:50
به قول مرحوم زینب: هرکس کله صبح و با یه چشم بسته تو رخت خواب، جواب تست IQ بهتری نسبت به من داره، بذاره از ایران بره 😕

لینک
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 7:42
تازه بیدار شدم و حس میکنم چقدر از دنیا خسته م ...
جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 7:11
چیز جدیدی بود برام
اسمشو شنیده بودم اما نمیدونستم چیه
ولی الان که توی فیلم اسمش دوباره به گوشم خورد، سرچش کردم
و فیلمی که میدیدم این بود:

پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:36
کاش توی این بازی نور و سایه، اینطوری که کوه و برفای روش دلبری میکنه، یکی بود که میشد باهاش رفت کوه!
یاد نورالدین بخیر؛ یه نی قلیون بود با قد ۱۷۵ و وزن ۴۵، ولی اون رگ رو ریشه کرمانشاهی باعث میشد پا به پای من تا خود پلنگچال بیاد.
چه کیفی میکردیم زمستونا...

چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:52
ساعت ۹ و ۳۳ دقیقه صبح ۱۲ بهمن ۱۳۵۷، یه آدمی بعد از چندین سال برگشت به کشورش با کانسپت انقلاب ایدیولوژیک و تعیین حکومت نو؛
۴۴ سال بعد، تقریباً هیچ کس، جز کسایی که منفعتی توی این حکومت دارن، ازش راضی نیستن!
اگه انقلاب یه اتاق آرزو باشه، که بعد از ورود بهش، چیزای پیش از این دستنیافتنی، تبدیل به وقایع حتمی بشه، باید دید کسایی که واردش میشن، ته دلشون دنبال چی میگشتن...

معنی این حرفمو، فقط کسایی متوجه میشن، که این فیلم رو دیدن
چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:11
چی میتونه امتحان بیخود پیش رو رو بشوره ببره؟
آفرین
احتمالا هیچی
اما بلیت گرفتیم واسه عصر، فقط هم بخاطر ژاله صامتی این فیلم رو انتخاب کردیم

با تشکر از اونی که نزدیک خونه ما هم سینما ساخت و اونقدر دوره از بقیه شهر که سانساش برای رزرو روز اکران هم جای خالی داشته باشه
نمره فیلم بعد از تماشا: ۵.۵ از ۱۰
چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 11:1
این روزا نباید فراموش بشه
این سختیها نباید از یادم بره
این حس مزخرف سردرگمی و بلاتکلیفی که من و امثال من گرفتارش شدیم حق نیست که بی جواب بمونه
نهال نفرت همینطوری آبیاری میشه...
سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 21:8
زیبا نیست که من فردا امتحان اورال دارم و حوصله شو ندارم؟
حس میکنم اگه این بیست و چند میلیون هزینه رفتن از ایران برای آزمون رو برای استاد خصوصی خرج کرده بودم، هم زودتر امتحان داده بودم و آزاد شده بودم، هم قطعا نمره بهتری میگرفتم
واقعا چرا هر بار من به رفتن نزدیک میشم یه زلزله اتفاق می افته و راه ها تنگ و صعب العبور میشن 😔
سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 19:14
عمان و امارات هم چک کردم
امارات که کلا خط خورد، ایلتس ۱۱۶۰ درهم هست که بالای ۱۵ میلیون میشه
عمان منطقی تره، کمتر از ۱۲ میلیون میشه
عمان این مزیت رو داره که یه پرواز ایرانی خیلی ارزون هم داره به صورت هفتگی، اما هزینه اسکان و چیزای جانبی توش زیاده
کماکان نمیدونم چه کنم...
سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:55
چک کردم
با تور اگه برم ترکیه ارزونتر از ارمنستان میشه
آزمون هم ۲۷۰۰ تله ست که از ۹۷هزار درام کناره
۲۵ اسفند برم و ۲۸ امتحان بدم و ۲۹ برگردم
اول باید مطمئن بشم قطعی دیگه ایران برگزار نمیشه، بعدش ثبت نام کنم و آخر سر بلیت و رزرو هتل
اگه تنهایی برم، ۲۵ تومن میشه تقریباً، اگه خواهرم هم بخواد بیاد، ۱۰ تومن بیشتر میشه
فعلا سردرگمم...
سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:23
اونقدر مضطربم که حتی چک کردن سایت ielts.org هم برام غیرقابل تحمله...
سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:10
دارم دو دو تا چارتا میکنم که کجا برم امتحان بدم
چیز قطعی این هست که آزمون فعلا برگزار نمیشه توی ایران و موضوع هم داخلی هست و خود سنجش جلوشو گرفته
و دقیقاً چون مدیریت فاخر ایرانی مسئول شرایط هست، حداقل فعلاً امیدی به درست شدنش نیست
حالا باید ببینم کجا به صرفه ست برای رفتن و آزمون دادن: ترکیه؟ ارمنستان؟ امارات؟ یا یه گزینه دیگه؟
نمیدونم
ظلمه که با این هزینه ها دو یا حتی سه برابر بخوای خرج کنی واسه چیزی که حتی مناسب بودن نتیجه ش معلوم نیست ...
دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 21:57
فعلا برای خودم دو تا سرگرمی درست کردم
اولی نوشتن و سابمیت کاور لتر اون کورسی که انگلیس بود
دومی هم نوشتن و سابمیت کاور لتر سامراسکولی که هلنده

ولی اینا از شدت فشاری که رومه و دیوونگی ای که نزدیکشم کم نمیکنه
به این فکر میکنم که واقعا کاش بال داشتم؛ توی این برف برم لب تراس و پر میزدم سمت افق و محو میشدم ...
دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 10:7
خب
اینطوری که بوش میاد جلوی ثبت نام آزمون رو گرفتن تا دولت بتونه یه سنتر تاسیس کنه و تو این فاصله قیمت هم بالا ببره
احتمالا تا سال دیگه ثبت نامی در کار نخواهد بود
من که پول خارج رفتن امتحان دادن ندارم (نه که ندارم؛ برام نمیصرفه)
رو این حساب باید ایمیل بدم به تورین ببینم باهام راه میان یا نه (بعیده)
خلاصه دیگه
دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 9:58
معاشرت عمومی خونم زیاد شده و در مقابلش کمبود شدید معاشرت خصوصی دارم
زیر رو
صرفا حرفامو به عنوان پست موقت مینویسم یه چند روز تا یکم بهتر بشم ...
شماره ها شو میذارم تو پرانتز که وقتی منتشر شدن مشخص باشه چی به چیه و قاتی نکنم
دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 9:56
خب
فکر میکنم چند روزی محو بشم (اگه چند روزش در حد few و some باشه و به many نرسه)
از اون وقتاست که توی کوره راههای بین مغز و قلبم و هزار چیز دیگه ی زندگی گم میشم
یاد آنا گاوالدا افتادم:
کاش کسی جایی منتظرم باشد ...

این زاویه ی الان دنیای منه؛ باید به سمت نور برم، با این ترس که نکنه بجای پرواز، سقوط کنم
یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 23:24
من مخاطبی برای ترانه های این تیپی ندارم، ولی این یکی جزو معدود آهنگای نیمه سطحیه که تو مغزم حکاکی شده و گاهی همینطوری یهو میاد تو ذهنم و شروع میکنم ریتمشو وز وز کردن
واقعا ریتم خالی...
حافظه شعری و ترانه ایم در حد جلبک ساحل جنوبی مرداب مرکزی کویر لوت حاصل خیزه
یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:27
خب
روایات واصله میگن آیلتس قراره با نرخ دلار آزاد باز بشه و دیگه بهش سوبسیدی تعلق نگیره (قبلا نیمایی حساب میشد)
البته فعلا یه نرخ 14 میلیون شایعه شده که چون آزمون 250 دلار پولشه و اینطوری نرخش میشه دلار 56 تومنی که به هیچ کدوم از نرخای رسمی و غیر رسمی نزدیک نیست، احتمالا دارن به مرگ میگن که به تب راضی بشیم و اگه قیمت رو 10 یا 12 تومن اعلام کردن همه دست به آسمان شکر گذار الله تعالی بشیم که بهم لطف شده و زیاد گرونش نکردن
هیچی دیگه
روح همه ما داوطلبا شاد
اگه لب مرز نبودم و مطمئن بودم نمره مناسب میگیرم، انقدر غصه تو دلم نمی اومد. هرچند درد اصلی اینه که چرا ما باید گزینه فرار از وطنمون رو راه نجات خودمون بدونیم :(
یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 22:21
باید حتماً قرآن قدیمی بابامو ببرم برای صحافی؛ صحافی ماشینی کار رو خراب و زشت میکنه، واسه همین و بعد از کلی سرچ به این رسیدم که ببرمش بخش مرمت موزه ملک. ممکنه هزینه ش یکم زیاد بشه (شایدم نشه، نمیدونم) اما ارزششو داره

یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 16:32
بابا بخدا پروفایل داشتن چیز بدی نیست! هویت و شاخصه!
اینو وقتی استادم گفت که توی کلاس شنبه صبح، خیلی شاکی، اعتراض کرد که چرا توی گروه اسم یا عکس ندارید؛ من از کجا بفهمم SRC کیه!
دقیقاً هم اسم منو باید میگفت که همه بهم بخندن :))
آخه شب قبلش گفته بود تصاویر خوب و سنجیده ای برای پروفایلت انتخاب میکنی و تو ذهنش مونده بود :))
بعدش که فکر کردم دیدم راستم میگه؛ آدم یهو به خودش نیاد ببینه چقدر وقت رو برای اثبات صحت الگوریتم اضمحلال بعید الوجود کنفوسیوس زیر کیلومتر ۳۶ ضلع جنوبی دیوار چین، به یه پسر بچه ۱۲ ساله، تلف کرده :))
عاشق این استادم بودم و هستم؛ بچه ها هنوزم میگن عین خودشی! و من چقدر به اینکه کسی بهم بگه مثل اونم افتخار میکنم...
یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ ،ساعت 15:24
قالب طراحی شده توسط
وبلاگ :: webloog