
1200
مفرد سُعَداجمعه عصر چرا بو میدید تو مترو؟!
قلمراآنزباننبودكهسرعشقگويدباز ورایحدتقريراستشرحآرزومندی
جمعه عصر چرا بو میدید تو مترو؟!
دیشب
گمونم حوالی ساعت ۳:۲۰ بود از خواب پریدم
یعنی پریدما
لرز گرفته بودم در حدی که دندونام میخورد به هم
جنینی مچاله شده بودم زیر پتو
ولی اینا چرت و پرته که دارم میگم
غروب جمعه دوست نداشتنی ای شده باز
ایستگاه بعد ... سهروردی ...
خب
با درخواستم مخالفت شد
پس انصراف از دوره
شاید تو جهان موازی من اون آدمی بودم که درخواست یه شرکت کننده رو رد میکنم
کی میدونه ...
نون تو جانماز آب کشیدنه عزیزان
مثلا به قول خواهرم میتونید تو آسانسور کله تون رو بندازید پایین و اگه خانمی اونجا هست، به دیوار سلام کنید و تو کل مسیر، نگاتون به کفشاتون باشه، اما صدای موسیقی و آدمای توی مهمونی تون کل همسایه ها رو آزار بده
آره
نون تو جانماز آب کشیدنه
صداشون بعد از رد شدن از در و دیوار اینه
آپدیت ساعت ۲۳:۱۹ شب: مهمونی ادامه داره :/
تصمیم گرفته بودم ایمیل بدم و انصراف بدم از دوره، ولی حیفم میاد یهو ولش کنم. میخوام ایمیل بدم و شرایط رو توضیح بدم و بگم حاضرم درقبال دریافت اسکولارشیپ، براشون کار کنم تو ایامی که اونجا هستم یا قبل و بعدش. حس میکنم شبیه گداییه، اما خب پیشنهاد کار میدم. اگه قبول نکردن اونوقت انصراف میدم. راه دیگه ای به ذهنم نرسید ...
لال بشید و با اولین چیزی که به ذهنتون میرسه مثل پتک نکوبید تو مغز دیگران
فکر نکنید بقیه شعور ندارن
نمیفهمن
بدشون میاد از اینکه بهترین و ایده آل ترین مسیر رو تو زندگیشون طی کنن
لعنت به دهنی که بی موقع باز میشه
لعنت...
خبر مرگم یه امشب داشت عادی میگذشت و خودخوری نداشتم ...
ادامه مطلب . . .الان واقعا دلم میخواد برای وسط این هفته بلیط بگیرم. فقط مقصد رو نمیدونم. که با اینم مشکل ندارم. ولی تنهام و با این مشکل دارم ...
دو تا تور پیدا کردم، دقیقا اون مدلی که خودم دوست دارم:
آموزش بقا در جنگل، 3 روز و 2 شب
آموزش بقا در کوهستان، اینم 3 روز و 2 شب
فقط مشکل اینجاست که یه لیست بلند بالا از وسایل نیازه براش که من تقریبا هیچ کدوم رو ندارم و نمیخوام هم بخرم :/
سو دت: میشن فِیلد.
خب
راستش من خیلی این مدلی ام که اگه یه کاری بخوام بکنم و شرایطش محیا باشه، میگم زودتر انجام بدم تموم بشه بره. ولی اون که شرایط محیا باشه واقعا برام مهمه. خلاصه که با وجود پا درد، دیدم اگه این هفته باز رفتن دنبال مبل رو بذارم رو تصمیم گیری بگیر نگیر و ممتنع وار خانواده، کار پیش نمیره. گفتم پاشید بپوشید بریم. و رفتیم و برگشتیم و من الان دارم از سر درد ... (نمیمیرم که، ولی درد داره)
حالا شانس زیبای من
غذا چیه؟ آبگوشت!
من که ته مونده املت صبح رو خوردم. ولی بقیه نشستن دارن خوش میگذرونن به حساب خودشون
کل صدا و سیما و شبکه نمایش خانگی شده یه مشت برنامه و سریال زباله که چارتا آدم سن و سال دار گزینه ای ندارن بشینن تماشا کنن
هرچی دنبال یه فیلم یا سریال میگردم که دانلود کنم مامانم ببینه، نیست! در بهترین حالت زیرنویس داره که این بنده خدا تا بخواد ببینه و بخونه، یه تک قسمت نیم ساعته براش ۲ ساعت طول میکشه 😕
تعیین سطح زبان دادم، افتادم C1
یک نی بگه آخه مسلمان، من اگه انقد زبان بلد بودم که آیلتس 6.5 نمیشدم!
راستش جرئت ثبت نام TTC هم ندارم
کلا هیچ غلطی نمیکنم؛ زین پس بجای بُز دل باید بگن مفرددل و خلاص ...
این برام عجیبه که من به 10 نفر هم رمز وبلاگ رو ندادم، اما قسمت اول کتاب صوتی، 20 تا بازدید و 11 تا دانلود داره
صبح چطور بیدار شدم؟
نمیتونستم از جام پا شم.
الان چطورم؟
به زور خودمو کشوندم اینور اتاق نشستم رو صندلی؛ قدم از قدم بر میدارم چنان دردی دنباله ی سیاتیکم میکشه که نمیتونم تکون بخورم...
قشنگ جیره بندی درد کشی دارم؛ هر ۱۰ روز یکی 🤣
قسم میخورم از آخرین باری که کسی بهم تلفن زد و هیچکاری نداشت و فقط میخواست احوالپرسی کنه، دو میلیارد سال میگذره!
حرف زدن و حرف شنیدن رو خیلیا بلدن، یا حداقل اداشو در میارن
گاهی
باید یکی باشه
که باهاش سکوت کنی
تکراریه؟ فدا سرم. هر بار کم بودنش تو ذوقم بزنه، میگم ...
دارم لواشک میخورم که دردامو یادم بره
ظهر هم بستنی شاتوتی خوردم که همه چیو یادم بره
حتی اون پیاده راه همیشگی ای که قدم زدن توش حالمو بهتر میکرد رو رفتم به امیدی که حالم بهتر بشه
نشد
نرفت
نمیره
دارم به این فکر میکنم که ایمیل بدم و بگم نمیام دوره رو
من وقتی اوکی گرفتم که ارز مسافرتی ۱۰۰۰ یورو بود و دوره ۲ هفته ای برام ۲ هزارتا تموم میشد؛ با دلار ۴۲ تومنی مبادله ای و ۵۲ تومنی آزاد، هزینه م کمتر از ۱۰۰ میلیون میشد
الان ارز مسافرتی ۵۰۰ یورو شده و دلار آزاد ۶۴ تومن؛ یعنی ۱۳۰ میلیون.
شاید به نظر از ما بهترون زیاد نباشه، ولی با پول بلیتش حداقل ۶۰ میلیون بیشتر از محاسبات من میشه
دستمو جلو کی دراز کنم برای چیزی که خودمم دیگه به شدنش شک دارم ...
منم و ایمیلهای ریجکتی و ددلاینای میس شده ...
میخواستم بلیت بگیرم
فردا که نمیشه، باید برم شرکت پیمانکاری که رفیقم ازش خونه پیشخرید کرده
۵شنبه هم که مامان میگه بریم دنبال مبل
دارم خودمو تو هوم-سوییت نقلی ای میبینم که یه کاناپه دو نفره کچ رو به پنجره وسط سالن خالی از وسیله شه و فقط یه آباژور بزرگ داره که نور کتاب خوندم رو وقتی روی همون کاناپه دراز کشیدم تامین میکنه
روی تک میز کنارش، یه ظرف خرما ست و یه ظرف کوچیکتر مغز گردو و یه بطری آب شیشه ای و یه لیوان کنارش
و نور
از طلوع تا غروب نور
یه وقتایی از روز میشینم روی زمین و به دیوار کنار پنجره تکیه میدم و پشت به نور، سایه خودم و کاناپه ی خالی و خطره های آب که روی جداره بیرونی بطری آب نشستن و یخای پشتشون رو بلر کردن تماشا میکنم
صدای یه موسیقی میاد که آهنگشو نمیشناسم
و باد گاهی پرده ی توری پنجره رو میاره جلو چشمم
حتی صدای نفسای خودمو میشنوم
دلم میخواد از این خلسه بیرون بیام
منتظرم
شاید کسی جایی یادم بیفته و صدای تلفن نجاتم بده از این لحظه ...
امروز وقت نشد قسمت بعدی کتاب رو ریکورد کنم...
مامانم داره پیر میشه
جلو چشمام
و من دارم از دیدنش میمیرم
نمیتونم دیگه تحمل کنم ...
دلم میخواست تنها بودم
یه جای خیلی نقلی
خودم و خودم
چندتا گونی گِل و یکم رابیتس میذاشتم وسط و تمام حرفایی که یه عمر نه گفتم و نه نوشتم و حتی خیلی وقته میترسم بهشون فکر کنم رو یه مجسمه میکردم و اشک میریختم و اشک میریختم و اشک میریختم
من از زندگی یه نبودنِ گنده طلبکارم ...
تلخ ترین کار دنیا خط زدن آدماست
اما من این تلخ ترین رو زیاد چشیدم
اونقدری که ازش نمیترسم
ولی
کاش بجای این همه شهد تلخ، فقط خط زدن خودمو چشیده بودم ...
الآن در حالی ام که شاید دلم مرگ نخواد، ولی بیشتر از هرچیزی تو دنیا، دلم میخواست بدونم کی میمیرم ...
با این آهنگ ... لینک
یکی از بچه ها پیام داده، نوشته: جنگ شد
منو بگو
پریدم این سایت چک کن، اون صفحه رو ببین
میبینم خبری نیست
بهش میگم منبع حرفت چیه؟
میگه دیشب دیگه، موشک زدن!
گفتم برو بابا ۲۴ ساعت تاخیر داری منو بگو فک کردم جدی خبر جدیدی شده!!
هزار بار نوشتم کاش بودی
شایدم هزارتا هزار بار
هزار بار گفتم من بودنو بلدم
اینم هزار هزار بار
ولی این دفعه میخوام منت سرت بذارم
گاهی تنها چیزی که میتونست آرومم کنه تو بودی که نبودی
مثل اون شبی که بابام مرده بود
مثل اون روزی که دفاع پایان نامه م بود
مثل الآنی که دارم خفه میشم
شاید هیچ وقت نباشی
شاید هیچ وقت تو زندگیم وجود و حضور نداشته باشی
شاید حتی هیچ وقت نشناسمت که بدونم این جای خالی مال کیه
ولی
ولی دعا کن که هیچ وقت پیدات نکنم و پیدا نشی
چون اون وقت باید جواب تک تک لحظاتی که تنها بودم و نبودی رو پس بدی
من طلبکارم
اگه دوستت داشته باشم، همیشه به رخت میکشم چه وقتایی باید میبودی و نبودی
و تو
همیشه بهم بدهکار میمونی...
عاغا
وقتی یه کاری دارید و میخواید بندازید گردن کسی، ازش بپرسید آیا قبول مسئولیت میکنه یا نه
خودش از خارجه تلفن زده به من که فلان جا خونه پیشخرید کردم پولمو بالا کشیدن، مادرم مدارک رو برای تو پست کرده دیروز، وقتی رسید به دستت برو اونجا از طرف من دعوا کن 😶
منی که آسه میرم آسه میام که مبادا تو این مملکت بیصاحاب گیر موقعیتای اینطوری بیفتم
به یک بهانه برای شادی مفرط، هرچند موقت و سطحی، نیازمندم ...
خب
آقا مهاجرت کنسله
کارت معافیت سربازی روش نوشته مخصوص زمان صلح
ولی خب
مردن بهتر از بلاتکلیفیه ...
تازه الان از دوستم خدافذی کردم و اومدم مترو که برم خونه
اون از شرایط ایران ناامید و بریده ست
اومده ماشین و چندتا چیز دیگه شو بفروشه و منتقل کنه اونطرف
همین دیگه
اینا تتمه ی دوستیا و رفاقتای منه
یعنی اگه بمیرم، حتی کسی نیست که بیاد زیر جنازه مو بگیره بلند کنه ...
پست صوتی
ادامه مطلب . . .به سلامتی سفارت هلند خدمات حضوری در ایران رو متوقف کرد. البته شکر که کرونا اومد و این موضوعات خیلی حاد نیست، اما اد همین حالا که من میخوام ویزا بگیرم باید این چیزا پیش بیاد. والا من نمیخوام توهم "خود مرکز دنیا پنداری" داشته باشم، ولی هر وقت میام یه حرکتی بزنم دنیا و دلار یه تکونی میخوره :))
ترس از جنگ احتمالی خیلی نابودکننده تر از خودشه ...
با خوک کشتی نگیر
با خوک کشتی نگیر
با خوک کشتی نگیر
یه وقتایی فکر میکردم ترانه "خالی" ابی خیلی برای موسیقی متن زندگی من بودن مناسبه، یه وقت دیگه مای کانفشن جاش گروبان بود، یه وقت دیگه هم آدم و حوا ناصر عبداللهی.
ولی اگه فقط یکی باشه ... نمیدونم
واقعا کاش آدم میدونست موسیقی متن زندگیش چیه ...
به ساعت خیره میشم
به خیلی چیزا در آن واحد فکر میکنم
و هیچی به هیچ کس نمیگم
راستشو بگم؟
میدونم ممکنه بهم نیاد، اما من زنده م ...
پنجاه دقیقه دیگه جمعه تموم میشه اما دل و حال من توی غروب کوفتیش مونده. انگاری دلم داره با لبه خط تابش خورشید دور زمین میگرده که غروب جمعه رو تا انتها حس کنه ...
عاغا
من یه غلطی کردم جلو یه نفر گفتم فلان کتاب رو خیلی دوست دارم بخونم اما نخریدمش گرون بود
دو روزه رو مخ من رفته که من برات میخرمش
چطوری حالیش کنم من نمیخوام کتاب 700 تومنی بخونم
اصن قیمتش رو میبینم جیگرم کباب میشه
گاهی یاد خدماتی قبلی ساختمونمون می افتم
میگفتن تعمیر فلان چیز رو بلده
یه بار بهش گفتم بیاد خونه مون درستش کنه، اومد و هر چی باهاش ور رفت درست نشد و رفت
خب ما تا قبل از اون هیچ وقت اگه چیزی خرابه و تعمیرکار نمیتونست درستش کنه پول نمیدادیم
خلاصه گذشت تا فردا صبح اومدم از خونه برم بیرون دیدم آشغالامون جلو دره!
اونجا هم نفهمیدم
گفتم شاید دیر زباله ها رو گذاشتیم بیرون و ندیده
خودم بردم انداختم مخزن زباله
یادم نیست فردا شب هم تکرار شد یا چی که خواهرم گفت شاید چون بابت تعمیر یه رب خونه ما بوده و پولی بهش ندادم، کاری هم که بابتش حقوق میگیره رو انجام نداده
راستش من خیلی ناراحت شدم
فقط رفتم یه پولی که کم هم نبود با نرخ اون زمان، دادم به نگهبان ساختمون که بده بهش
بعد از اونم کلا خیلی نگاهم به آدمای این تیپی عوض شد
هر وقت هم مثل الان دوباره یادم می افته دلم مچاله میشه
دیروز گفتم پنجشنبه این شده، خدا غروب جمعه رو بخیر کنه
بفرما
من خدا هستم، اینم نمونه کارمه!
خوبه
دو سه ساعت تنها شدم یکم با صدای بلند سکوت کنم غصه زندگیمو بخورم و یکم کتاب ریکورد کنم ...
خسته شدم از شب ...
از زود فردا شدن هم خوشم نمیاد ...
یه وقتایی سکوت ترسناکه ...
مث الان ...
۵شنبه شبیه جمعه ست، وای به حال خود جمعه ...
بهار مریضه یا مریض کننده؟
مث چی خوابم میاد و دلم نمیخواد بخوابم ...
مغزم داره مغزمو میخوره؛ چیزی نمیگه، ولی صدای ملچ مولوچش داره دیوونه م میکنه ...
بجون خودم از نیم ساعت دیگه شروع میکنم دیوونه شدن ...
خودمو که میشناسم ...
خیلی مزخرفه که تو دنیایی زندگی میکنیم که بدون حضور توی شبکه های اجتماعی و پلتفرمای ارتباطی، کلا دور افتاده از دنیا میشیم.
من واقعا آرامش میگیرم وقتی اینستاگرام و تلگرام رو تعطیل میکنم.
حتی تا قبل از فیلتر شدن واتساپ، فیلتر شکن رو گوشیم نداشتم.
چقدر دلم میخواد ماشین زمان داشتم و حداقل ۵۰ سال زودتر به دنیا میومدم و زندگی میکردم و قبل از دوران ظهور این چیزا نفس کشیدن رو کنار گذاشته بودم ...
قدیما کشش اینکه تو 48 ساعت برم سفر و برگردم بود؛ هر یکی دو ماه یه بلیت قطار میگرفتم و میرفتم مشهد، پیاده از راه آهن تا حرم، و رسمم این بود که یه دور کامل نماز بخونم تو حرم (یعنی مثلا نماز مغرب میرسیدم، تا نماز صبح حرم بودم، بعد میومدم بیرون و یه چیزی میخوردم، قبل از ظهر هم برمیگشتم حرم و بعد از نماز عصر هم برمیگشتم راه آهن)
الان چند وقته دلم میخواد برم ولی اولا قطار خیلی طول میکشه، و بعدشم کشش اینکه مثلا 17-18 ساعت تو حرم و خیابونای دور و برش ویلون بچرخم و هیچ استراحتی نکنم ندارم. اون رفیقم که وقتی میفهمید اونجام، میومد سراغم هم که چند ساله از ایران رفته ...
قبل از عید بود اینجا هم نوشتم درباره نمایشگاه بر فراز دشت توی موزه هنرهای معاصر؛ اون زمان توی اینستاگرام هم استوری کردم و دو سه نفر گفتن بریم، ولی دیگه خبری از هیچ کدومشون نشد. الان دلم میخواد یکی از همین روزا به اونم سر بزنم. ولی واقعا نمایشگاه و گالری رو نباید تنها رفت، باید با کسی که اهل فکر هست رفت که اون بازدید، مغز آدم رو با دیالوگ بیدار و فعال کنه
اینطوری که توی نقداش نوشته سریال خیلی خوش ساختی از آب در نیومده، اما موضوعش اونقدری جذاب هست که دلم بخواد ببینمش ...
بعد نوشت: اعصابم خرد شد. بدون زیرنویسشو پیدا نمیکنم. حتی همین نسخه های زیزنویس چسبیده هم انقدر برش خورده که زیرنویس انگلیسی رو نمیتونم باهاش مچ کنم. عاغا سانسور کنید، چرا برش میزنید تایم فیلم بهم میریزه؟ صفحه رو سیاه کنید اصن! مغزم سوت میکشه این موقع ها ...
یه چیزی متوجه شدم:
مشکل این نیست که من از تنهایی لذت نمیبرم، چون میبرم، اما دوست دارم حتی اگه در تنهایی خوشم، بعد کسی باشه که دلم بخواد با آب و تاب اون خوشی رو براش روایت کنم و در مقابل تو چشمای اون طرف ببینم که این اشتراک گذاری براش خوشاینده و صد البته که منم متقابلا از خوشیایی که اون داشته و برا من در موردش میگه لذت ببرم، که درواقع از خوش بودن اونه که دارم لذت میبرم
این نگاه و انتظار در مورد اندوه و غم دوطرفه هم طبیعتاً صادقه ...
عجیبه که هیچ وقت از آلبر کامو کتاب نخونده بودم. البته شایدم عجیب نباشه؛ یه زمانی فکر میکردم هر کتابی ارزش یه بار خوندن داره، ولی بعد دیدم انقدری وقت نیست، پس گشتم و فهرست برنده های پولیتزر رو به عنوان رفرنس کتابخوانی خودم انتخاب کردم. اما خب، از امروز مرگ خوش رو شروع کردم ریز ریز بخونم تا یکم به روال کتابخوانی خودم برگردم. یه تئاتر هم پیدا کردم که دوست دارم برم اما اجالتا نمیدونم با کی. من اگه این موضوع "تنهایی لذت نبردن" رو حل میکردم اوضاع خیلی برام متفاوت میشد احتمالا ...
برنامه م اینه که کتاب رو صوتی کنم و بذارم اینجا؛ ادامه مطلب پست ثابت ...
خب
دانشگاه لندن ایمیل داده که حجم متقاضیا زیاد بوده و بررسی درخواستا ادامه داره. اون یکی دانشگاهه هم ایمیل داده که تا پسفردا وقت دارم یه ویدیو 2دقیقه ای ضبط کنم و توش کانسپت پروپوزالم رو توضیح بدم و براشون آپلود کنم توی یوتیوب و لینکش رو براشون بفرستم. برای بازل هم که ترجمه پایان نامه ارشد رو خواسته اما 4-5 روزه نمیدونم بتونم آماده ش کنم یا نه. دیگه چی میخواستم بگم؟
یادم نیست فعلا
در عین حال که دلم میخواد با یکی حرف بزنم، اما دوست ندارم پیدا باشم. یعنی الان تو شرایطی ام که تلگرام و اینستا رو بستم و بر خلاف همیشه گوشیم روشنه فقط.
این رنکینگ دانشگاه های مورد تایید وزارت علوم خیلی بو داره!
چطوری میشه یه دانشگاهی رده جهانیش +600 هست ولی با معیار ایران، گروه "الف" حساب میشه، اما توی همون کشور دانشگاهی که رتبه جهانی مثلا 132 داره، از نظر ایران توی رده "ب" قرار گرفته.
من که نتیجه گیری خوبی نمیتونم داشته باشه؛ هرچند برای من ضرر نداره چون تا الان هرجا اپلای کردم رنکش بهتر از بهترین دانشگاه ایران بوده، ولی خب وزارت علومه دیگه ...
بازم حرف دیروزم میشه: اگه اینجور نباشه باید شک کرد ...
به هر حال زندگی ادامه داره و منم خوب یا بد، خیلی پوست کلفت تر از این حرفا شدم؛
دیگه هرچی باشه تحملش از مردن بابام که سخت تر نیست!
اینجور وقتا آدم لازم داره بشینه و با یکی خاطره ورق بزنه، یادش بیاد سختیا میگذره و اونقدری دور میشه که حتی با تلاش کردن هم به یاد برنمیگرده ...
اومدم نشستم رو نیمکت پشت دیوار مسجد دانشگاه، دقیقا روبروی در ورودی کتابخونه، همونجایی که روزای پایان نامه میشستیم نهار یا چای میخوردیم و فکر میکردیم دنیا قراره به کاممون بچرخه و زحمتامون به سرانجام برسه و غریبه و آشنا بگن خب پس، با همرنگ جماعت نشدن هم زندگی شدنیه ...
ولی اینطوری نیست
الان خودمو بیپناه ترین آدم زمین میبینم
حتی دوست ندارم برگردم خونه
خوشبحال اونایی که یهو گم شدن و هیچ وقت معلوم نشد سرانجامشون چی بوده
حرف برای گفتن زیاده
حرف برای نگفتن هم
میخواستم صوتی پست بذارم، ولی حالم از حالی که ممکن بود صدامو بلرزونه بهم میخوره...
میخواستم بگم باورش سخته که تو نماد آموزش عالی کشور، نیمکتای محوطه رو از جا کندن، که دانشجوها جا برای نشستن نداشته باشن؛ ولی خوب که به قضیه فکر کردم دیدم نه، اگه این کارو نمیکردن باید متعجب میشدم!
اومدم دانشگاه
راه میرم و در و دیوارا رو نیگا میکنم
حس میکنم حتی بندکشی بین موزاییکا و کاشیای فیروزه ای کتابخونه دارن با ترحم بهم نیگا میکنن...
زدم از خونه بیرون و مغزم فریز شده
اصن نمیدونم با نفر بعدی ای که وارد مکالمه میشم چی بگم
نه میخوام یه شکست خورده بمیرم، نه میخوام یه شکست خوردهی زنده باشم
الان منگ منگم...
سایت دانشگاه بسته شده و اپلیکیشنم سابمیت نشده. به همین راحتی. پوچ شد همه چی ...
بعد نوشت: شاید من قاتی کردم! ددلاین ۵شنبه بوده اینطوری که نوشته، یعنی روزی که سنگ کلیه امونمو برید. به هر حال موقعیت از دست رفت که رفت...
دارم فیلم lift رو تماشا میکنم و به شدت هوس جغور بغور کردم و دارم از شدت دل ضعفه تلف میشم!
دقیقا ۴۷ ساعت از پایان ماجرای سنگ کلیه ششم میگذره و من هنوز بدن درد دارم بابت ۱۷ ساعت درد کشیدن و آب خوردن و راه رفتن و ...
دیگه تا آخر عمر سنگ کلیه نداشته باشم الهی
والا
فردا ددلاینه!
دو رشته رو انتخاب کردم که پورتفولیو نمیخواد. یکیش یه رشته جدید هست در مورد کاربرد تکنولوژی توی رشته اصلیم، و دومی هم [۰۰:۰۰] یه چیزی تو مایه های MBA ولی با یه اسم دیگه.
مغزم دیگه نمیکشه.
پورتفولیو رو کند، ولی خوب پیش میبرم. اصلا نمیخوام ماست مالیش کنم.
مینیمم خواسته من از زندگی اینه که شب قبل خواب تو دل سیاهی و تاریکی، در مورد اینکه امروز چطوری گذشت بگم و بشنوم، بدون اینکه قضاوت کنم یا بترسم از اینکه قضاوت بشم ...
حالا نمیدونم، این یه مینمم حساب میشه، یا ماکزیممه
ولی به هر حال ازش محرومم...
ایمیل زدم به یه جای دیگه باز و از اونا هم خواستم اگه میشه کمک کنن یه جا برای اسکان پیدا کنم. به یکی از بچه ها هم که توی یکی از نهادای فرهنگی دانشگاه مشغول کار هست و چندباری پیشنهاد کار بهم داده زنگ زدم که فردا برم پیشش. اون کسی که قبل از عید بهم پیشنهاد کار توی شرکتشون داده بود، دیگه به روی خودش نیاورد موضوع رو و منم بیخیال شدم. هرچند قطعا شرایط مالی و زمانی خیلی بهتری پیشنهاد میداد، اما وقتی خودش قرار بود برام شرایط اون شغل رو بفرسته و خبری نشد، قیدشو زدم.
شاید خیلیا موافق نباشن، اما من تو این شرایط خودمو با پیگیری مجدد محتاج نشون نمیدم.
از اینم زورم میاد
یه پسره هست ایرانی که فنلاند دانشجوئه و اونم توی دوره پذیرفته شده، کلا از ایران 7 نفر هستیم اما فقط من و اون پسریم، این هر چند روز توی واتساپ یه پیام میده و چندتا سوال میپرسه، بعد جواب سوالای منو نمیده. دیروز یه ایمیل اومده از سوپروایزر دوره که گفته کسایی که اسکولارشیپ یا فی ویور گرفتن، با دیگران نگن چون ما امکان اینو نداریم که به همه این تخفیفا رو بدیم و بودجه مون محدوده، این پسره هم دقیقا بعد از ایمیل به من پیام داده پرسیده تو اسکولارشیپ گرفتی؟ و وقتی من جواب دادم و پرسیدم تو چطور، دیگه جواب نداده.
عوضی
امروز که شنبه ست و طبیعتا تعطیله
اما خب
اول سرچ کردم ببینم توی شهر مقصد مرکز اسلامی یا شیعی هست یا نه، که چیزی پیدا نکردم؛ نهایتا یه ایمیل دادم به سفارت ایران توی هلند و امیدوارم دست کم این یه بخش اداری مملکت بتونه کمکی کنه برای پیدا کردن محل اسکان برام.
حرکتای دیگه هم در راستای آروم گرفتن مغزم انجام دادم: اینستاگرام رو پاک کردم، تلگرام رو هم لاگ اوت. ارتباطم با دنیا الان در حد همین یه وجب وبلاگه و خلاص
دروغ گفتن و دروغ شنیدن، به یه اندازه انرژیمو میگیره!
دم افطار رفتم نونوایی؛ این بربری محلمون با نون ساده میونه خوبی نداره. ناچار گفتم یه ساده بده، یه کنجدی. گفت ساده نداریم!
گفتم عیبی نداره وامیستم تنور بعدی برام بذار
با یه لحن بدی جواب داده عقب وایسا به بقیه نون بدم، وقتی حاضر شد صدات میزنم
پونزده ثانیه بعد صدام زده!
آقا بیا نونت
وقتی بر داشتم، میبینم کنجدیه داغه و ساده سرد. یعنی نون رو داشته و نمیداده
من حاضرم بمیرم و برا یه میلیارد دروغ نگم؛ اینا واسه یه هزاری بیشتر که بابت کنجد بگیرن اینطوری میکنن!!!
جالبتر اینجاست که من حاضرم پول کنجدش هم بدم و باز نون ساده بگیرم؛ فقط چون کنجد روی نون نمیسازه بهم و حالت تهوع میگیرم...
حس میکنم دارم له میشم
حتی دیگه حالم بهم میخوره هی بیام اینجا روضه تکراری بخونم
میخوام چند روز نباشم
نه فقط اینحا
از همه جا محو بشم
کاش یه جایی داشتیم برم
چمیدونم
همچین گزینه ای ندارم ...
شب مزخرفیه
دارم دست و پا میزنم یکم حالم خوب بشه ولی هی بدتر میشه ...
از دو تا دارو متنفرم. یکی شیاف، اون یکی هم قرص زیرزبونی ...
من یه غلطی کردم، به یکی از دوستان اوکی دادم که شماره مو بده به خواهرش که انگلیسه تا ازم مشورت بگیره (گمونم نوشته بودم اینجا). حالا اینم بخاطر کار خودش ول کن من نیست. رو مخمه پیام میده. من یه نه بهش گفتم که نمیتونم کارشو انجام بدم اما بازم پیام میده. حالا باز عصری نوشته خوبی؟ کارا خوب پیش میره؟
کاش میشد محو بشم ...
یکی هم هست گیر داده بود بهم و کماکان گیر داره؛ جدا از بحثای کلی که باعث میشه در عین محترم بودن، برام شخصیت جذابی نباشه اینه که توی شوخی بسیار بینمک و نسجیده حرف میزنه (هوش هیجانی پایین) و توی جدی هم صرفا محتوای منفی نگر و کُند کننده جریان داره
یه جورایی بر خلاف لبخندی که همیشه رو صورتشه، اعصاب خرد کنه
کاش میشد فقط یه جوری بیخیال من میشد ...
باز تکرار شد ...
کاش یکاری نمیکردن این روزا که بوی آخر خط میاد اینطوری هی دلم بگیره ازشون ...
۲:۵۵
سنگ دفع شد بعد از ۱۷ ساعت درد!
یکم درد ریز داره هنوز که احتمالاً واسه خراشای مجرای کلیه ست که سنگ توش بوده
من برم کمر مامانمو چرب کنم درد داره
بعد نوشت: تا الان صداش در نیومده بود
ولی بیدار بود
گفتم سنگ اومد فوری گفت کمرم
چقدر مامانا گناه دارن ...
چقدر ما بهشون بدهکاریم ...
حالا وسط این درد کشیدن، ETH ایمیل داد که ریجکت شدم؛ نمیگن شاید طرف وصط مریضی باشه، دلشو نشکنیم.
فقط این وسط در عجبم که لندن هنوز هیچ جوابی نداده، اما این که تقریبا ۱۰ روز بعد از اون بود ددلاینش، کارش تموم شده و ریجکتی رو زده 😕
مگه یه خونه ۷۵ متری چقدر پتانسیلِ پیمایشی پیوسته داره؟
اگه در هر دقیقه هم فقط ۲ دور چرخیده باشم، احتمالا از ظهر تا حالا به اندازه تعداد پستای اینجا خونه رو زیر پا گذاشتم! انقد پام درد گرفته که انگاری رفتم پلنگچال و برگشتم ...
این دفعه سنگه بزرگه؛ بیشتر از همیشه طول کشید و دردش ...
چرا وسط درد کشیدن باید یاد فیلم پرتقال کوکی بیفتم؟
شاید چون اونم توش درد بود
یکی از سیاهترین اما مهمترین فیلمایی هست که دیدم
و واقعا میزان خشونت و پلیدی توش مناسب هیچ سنی نیست!
و خداوند سنگ کلیه را فرستاد که ناشکری نکنید و نوشابه نخورید و روزه ی خود باطل کنید ...
باز شب شد و من و تنهایی و دیوونگی ...
یهو یاد کلم بنفشای پروبیوتیک که درست کردم افتادم؛ ولی تا شنبه باید صبر کنم که جا بیفته. دهنم آب افتاد 🥲
امروز چندتا کار باید انجام بدم
سابمیت اپلیکیشن
آماده کردن مدارک سفارت
دلار هم که قربونش برم باز فهمید ممکنه من یه کارایی بکنم افتاد تو سر بالایی ...
یعنی این آخرین شب قدر بود ؟
چرا ما باید مجبور باشیم بریم؟
چرا تو مملکت خودمون انقد عرصه رو تنگ کردن به رو ما
چرا من وقتی میرم یه جا مصاحبه باید دروغ بگم تحقیر بشم تا شاااااید با منت بپذیرن که از علم و تواناییم بهره ببرن و بهم آخر ماه دوزار صدقه بدن؟
چرا اگه اهل دروغ و چاپلوسی نباشی کارت پیش نمیره؟
اصن چرا زندگی تو این خراب شده ته نمیکشه ؟
امشب دیگه اوج بی کسی و دیوونگیه ...
خب
گمونم این بار قرار نیست ریجکت بشم
و میترسم
[نوشتم و پاک کردم]
فرهنگ ایرانی دروغ توش از باستان نکوهیده بوده؛ دروغ اول اپریل رو به ۱۳ بدر نچسبونید!
خود ۱۳ بدر هم تبریک گفتن نداره؛ یکم در مورد پوریم تحقیق کنید
اومدم یه چیز دیگه بنویسم ولی اینا رو نوشتم و اون حرف رو خوردم...
بخوابم و بیدار شم و بیام یکم رک با خودم حرف بزنم
ادامه مطلب . . .یه وقتایی انقد آدم حرف داره که نمیدونه چی بگه ...
شاید لازمه یکی بیاد زیر زبونشو بکشه ...
داره دیوونه م میکنه
کاش زودتر روشن میشد تکلیفش
یهو یاد ترانه Lili از Aaron افتادم و بغضم غلیظ شد ...
اگه نگم تو گلوم گیر میکنه
عاغا
ما امروز رفتیم بهشت زهرا مراسم چهلم یکی از بستگان
با خودش که رفت و آمدی نداشتیم ولی با خواهرش خیلی نزدیک بودیم سالهای قبل
حالا ایناش مهم نیس
روحش شاد
از اون مراسم با کلاسا بود، بدون قرآن و مداحی و گریه زاری، با موسیقی همایون شجریان و علیرضا قربانی
اصن یه وعضی...
این وجه خاله زنگی مفرد هر صد سال یکبار قابل مشاهده ست 🤪
وایساده بالا سر قبر میگه زن فلان فلان شده ش نمیذاشت
داشتم آب میریختم رو سنگ، گفتم خب داره میگه نه بیا سر مزارم نه به زنم بد بگو
آخه آدم چی بگه ...
فکر میکنید من دارم پورتفولیو میسازم؟
نه
دارم تدارک مربای پوست نارنج میدم
البته دیروز هم یه مدل کوکوی پیازچه امتحان کردم بنظرم بد نشد. ولی خب مامان خواهرم نداشتن دقیقاً کارایی که میخواستم انجام بدم
خسته شدم از بس همه جا رو رفرش کردم و هیچجا هیچ کس نبود....
کاش شب نمیشد
یا کاش من شبا رو نمیدیدم ...
"سیما یکی از بچه های دانشگاه بود؛
دوسش داشتم، مثلا.
خیلی شبیه مینا بود، دختر داییم که از تاریکی میترسید.
من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم،
اینجوری ام، همیشه هر وقت باید یه کاری بکنم،
هیچ کاری نمیکنم!"
چیزهایی هست که نمی دانی
فردین صاحب الزمانی
و من
هرچند از جنگیدن برای زندگی دست نمیکشم
اما اینجا رو ساختم که توش نق بزنم
دنبال مشاور و نصیحتگر و روشنگر و بالامنبر رونده نیستم
و توان تحمل کامنتای از سر شکم سیری یا مثبت نگری رو ندارم
فقط ترکیبی از خاطرات و تخیلاتم رو ثبت میکنم