764
مفرد سُعَداخواهرم واسه سحری معمولا یه پرتقال بعد از غذا میخوره؛ من هنوز داشتم نون و پنیر و اردهشیره لقمه میگرفتم، میبینم با یه پرتقال و یه کارد قصابی اومد!
میگم: با این پوست پرتقال کندی؟
میگه: بعله!
میگم: خب اینو که پرتقال ببینه خودش باید پوستش بریزه از ترس :))
میگه: نخیر، اعتماد بنفسش بالا رفت، فکر کرد خیلی خفنه، بدتر شد :))