1868
مفرد سُعَدادر ایستگاه فلان وقتی پسر بچه ۷ ۸ ساله روبرو نششته، کفشش رو درآورده بود و پا روی پای پدرش گذاشته بود و از میله های واگن آویزون شده بود، یهو یادم افتاد به اینکه شبی که رسیده بودیم به مکه و داشتیم طواف میکردیم، وسط اون شلوغی له کننده نزدیک حجر اسماعیل، ناغافل ترانههای حبیب تو ذهنم مرور میشد:
گردی از راهی نمی خیزد، سواران را چه شد
مرده اند ازبیم یاران، نامداران را چه شد
جز صدای جغدها چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد
و این محتوا، تا هجای آخر تو ذهن من پلی میشد و بعدش نوبت کویر باور و خرچنگهای مرداب بود ...