آبگوشت بُزباش

قلم‌راآن‌زبان‌نبودكه‌سرعشق‌گويدباز  ورای‌حدتقريراست‌شرح‌آرزومندی

مفرد سُعَدا

1680

مفرد سُعَدا

از قطار پیاده شدم و از رسوب خستگی نشستم روی یکی از صندلی‌های سکو

قطار رفت

قطار سکوی مقابل اومد

قطار سکوی مقابل رفت

دخترکی که معلوم بود از قطاری که من توش بودم پیاده شده، آروم آروم اومد و از جلوم رد شد و رفت سمت خروجی

سخت راه می‌رفت

شاید حدود ۱۶۰ قدش بود و احتمالا بالای ۱۰۰ وزنش

مشخص بود که هم بخاطر شرایط فیزیکیش داره اذیت میشه، هم نگاهش رو خیره به انتهای سکو دوخته که از چشم آدمای توی مسیر خودش رو دور نگه داره

بهش خیره نبودم

فقط یه لحظه بود

اما

دلم براش سوخت

پی‌نوشت: منو باش که از صبح میخواستم در مورد افتابگردونای حیاطمون بنویسم ...

دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴ ،ساعت 8:57