524
مفرد سُعَدایه بار، وقتی اون ماشین حساب زیمنس کوچولوعه که قدیما داشتم رو روشن کردم، یه عدد خیلی رقمی روش ظاهر شد. اونروزا خیلی دنبال نبودن بودم! منم که عاشق اعداد؛ این شد که دلم خواست اون عدد، فرصت باقیمونده زندگیم باشه. نشستم و حساب کردم و به یه روزی توی اردیبهشت ۸۳ رسیدم و با لبخند رضایت به خودم گفتم: آخیش! این آخر زندگیه...
دارم به این فکر میکنم که
من واقعا خسته م
از با خستگی زندگی کردن هم خسته م
و دلم میخواد خستگیمو درِ درِ درِ در کنم