
922
مفرد سُعَدامسخره به نظر میاد اما 31 روز دیگه مرگ و زندگی من مشخص میشه؛ به کسی هم ربطی نداره چرا کل زندگیمو بند یه چیز که برای خیلیا اهمیتش غیرقابل تصور و درکه منوط کردم
دوران دبیرستان، همکلاسیایی داشتم که صرفا بخاطر استعداد و توانایی خودشون تونسته بودن به یه مدرسه مثلا خاص برسن. و تنها راه نجات زندگی فقیرانه خودشون و خانواده شون رو توی راه پیدا کردن به یه رشته آینده دار میدیدن. محمدرضا پدرش کشاورز بود و خودش هم تابستونا توی مزرعه کار میکرد. سال اول کنکورش خراب شد اما سال دوم بالاخره تونست نفت قبول بشه. رو آسمونا بود؛ میگفت هرچی بدبختی کشیدیم دیگه تمومه. حتی نامزد کرد. درساش همیشه خوب بود. اما نوروز 88 و ماشین و جاده ...
درک یه چیزایی برای یه آدمایی سخته
برای منم سخت بود؛ تا اینکه دیدم چطور اتفاق می افته ...