
1379
مفرد سُعَداالان دلم میخواست مربای لیمو درست کنم. یه کوه پوست لیمو تو فریزر داشتم، میاوردم خردشون میکردم و میریختم تو قابلمه و تا عصر درگیر اون بودم تا یکم روانم آروم بگیره. گاهی وقتا اینطوری میشم: حس میکنم مغزم خواب رفته و گز گز میکنه! و بهترین کار برای رها شدن از این حال چیه؟ اینکه خودم رو مشغول یه فعالیت منجر به محصول کنم. اونم نه هر محصولی؛ چیزی که بتونم مدت طولانی ببینمش و ازش استفاده کنم [مثل همین آقای مربا، یا مثلا کلم قرمز پروبیوتیک]
وقتایی که اینطوری میشم صدای آدما بیشتر عصبیم میکنهو مثلا دیروز هم صبح که بیدار شدم از خواب و هم عصر و هم شب، تپش قلب شدید داشتم. 2 بار قرص پرانول خوردم و دیگه از شدت کلافگی میخواستم یه نیتروگلیسیرین هم بندازم زیر زبونم. اما خب مشغول نوشتن شدم و این معجزه وار کمک کرد که نامنظم بودن ضربانش رو مدیریت کنم.
الان در اون حالی ام که دلم میخواست یه جا تنها زندگی میکردم. من معاشرت رو خیلی دوست دارم و بهش نیاز هم دارم و اتفاقا اصلا ندارمش با کیفیتی که میخوام. اما گاهی، به خصوص وقتی حسابی درگیره ذهنم، به سکوت نیاز دارم. دو هفته پیش بود که برای اون دوستی که باهاش کار میکنم میگفتم من گاهی باطریم خالی میشه و نیاز دارم بعد از یه مدت کار فشرده، چند روزی برم تو خونه و پامو بیرون نذارم تا ریکاوری بشم. مثلا یه زمانی امکان نداشت هندزفری تو گوشم نباشه و مشغول شنیدن موسیقی یا کتاب و پادکست نباشم، اما الان خیلی وقته که تحمل اون سیکل رو ندارم. من دلم میخواد یه قدم جدید تو زندگیم بردارم. زندگی که هرگز آسون نمیشه، اما میخوام با مشکلات جدید دست و پنجه نرم کنم و درگیر چالشایی بشم که برام تازگی دارن و ذهنم رو فعال میکنن. نمیگم کلا از سختی استقبال میکنم، اما میدونم کنار اون اوقات دشوار، قطعا حالای خوب جدیدی هم میان که کمک میکنن حس تازگی کنم و به پیش رفتن ادامه بدم :)