908
مفرد سُعَدامامانم تعریف میکرد که یه آدم رضا نامی توی محله شون بوده، ۱۳ تا هم بچه داشته، آخر ماه صفر، میومده توی حسینیه محل، چندبار با صدای بلند میپرسیده «حسن چه شد؟» جمعیت هم جواب میدادن «کشته شد»
چند سال پیش، یه روز آخر صفر میاد توی حسینیه و همون دیالوگا رد و بدل میشه و از حسینیه میره بیرون. بعد از مراسم که میرن دنبالش ببینن چرا نیست، میبینن اجاق توی خونه ش رو کَنده (گویا یه حلب روغن نباتی پر از پول اونجا دفن کرده بوده) و رفته!
و الان سالهای سال داره میگذره و معلوم نیست این آقا کجاست
تو گویی هرگز در این دنیا نبوده ...
حرفای مامانم که تموم شد گفتم:
منم همین مدلی میرم. فقط قبلش باید یه خونه بخرم که اجاق داشته باشه و یه حلب روغن نباتی رو پر از پول کنم و زیر اجاقش چال کنم که موقع رفتن دست خالی نباشم ...
زندگیه دیگه
خرج داره
خیلی وقتا بهش فکر کردما، ولی برنامه هام به هم ریختن؛ قبلنا میخواستم حتی موبایلمو بذارم و برم، الان نمیشه. دلیلشم اینکه برای این مدلی رفتن نباید موبایلمو ببرم، تلفن کارتی و تلفن سکه ای هم دیگه توی خیابونا نیست، منم خوشم نمیاد دیگران رو توی بیخبری رها کنم ...