آبگوشت بُزباش

قلم‌راآن‌زبان‌نبودكه‌سرعشق‌گويدباز  ورای‌حدتقريراست‌شرح‌آرزومندی

مفرد سُعَدا

1382

مفرد سُعَدا

۵شنبه ها میرم کلاس

صبح قبل کلاس داشتم مینوشتم و جملات آخر زمانی بود که استاد جدید اومده بود توی کلاس و داشت خودش رو معرفی میکرد و بعدش گفت حالا دونه دونه بیاید خودتون رو معرفی کنید

نفر سوم رفتم، البته نفر اول آقایون. کلا ترجیح میدم جزو نفرات اول، و نه خود نفر اول، باشم. این یکی از راه های مدیریت اضطرابم هست.

وقتی خودم رو معرفی کردم و اومدم نشستم، فکرم مشغول شد. با خودم گفتم جدی اگه کسی میومد اینطوری خودشو معرفی میکرد، و من یکی دیگه از شرکت کننده های اون کلاس بودم، میگفتم بابا این اینجا چیکار می‌کنه وسط ماها! یا میگفتم بابا من اومدم سر این کلاس جلو این پسره چی بگم؟ یا هزارتا حرف دیگه

و شاید باورش سخت باشه اما هنوز فکرم درگیر این موضوع هست

که من کجام؟ واقعا کجام؟ ذهنم منو کجا میبینه؟ دیگران منو چطور نگاه میکنن؟

مثلا الان فکرم رفت پیش دوست دانشجو دکتریم که بهم از برنامه ش برای هیئت علمی شدن می‌گفت و حسرت مدرک زبان انگلیسی منو میخوره، یا همکلاسی سابقم که هر ترم تلفن میزنه بهم و میگه درس جدید بهم دادن و چه پیشنهادی داری برای روش تدریس و تعریف پروژه ترم و ...

و باز از خودم میپرسم الان من کی ام؟ کجا وایسادم؟ چیکار دارم می‌کنم؟

پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳ ،ساعت 22:56