1312
مفرد سُعَداخواهرم اومده بود ولایت که مثلا روزای قبل کنکور یکم کانون خانواده گرمتر بشه من روحیه بگیرم
شب کنکور، من کوه اضطراب، سر سفره شام، بابای بیچاره م یه کلمه گفت ایشالا نتایج اومد بزن حسابداری راحت کار گیرت بیاد بعدش
من از خود راضی، من شاگرد نمونه، من با تخمین رتبه ۳ رقمی، من دوزاری، چنان قشقرقی بپا کردم که چرا بجای روحیه دادن به من، رشته شاگرد تنبلا رو بهم پیشنهاد میدین
خواهرم هم که بدتر دیگه آمپر چسبوند
گذشت
من تا ساعت ۳ خوابم نبرد
تازه ۳.۵ دوش گرفتم خوابیدم تا ۵ که پاشدم و نماز و صبحونه و رفتم امتحان
چقدر دل بابام شکست اونشب با رفتار من
چقدر ناراحت شد
چقدر مثل همیشه بی زبون و مظلوم شد و هیچی نگفت
چقدر من خر بودم
چققققققدر من هنوزم خرم
یاد این چیزا که می افتم، آتیش میگیرم، دلم میخواد بمیرم ...